شهنشاه محمود گیرنده شهر ز شادی ، به هرکس رساننده بهر
از امروز ، تا سال هشتاد و پنج بکاهدش رنج و ببالدش گنج
وزان پس به چین اندر آرد سپاه همه مهتران برگشاینده راه
نبایدش گفتن کسی را درشت همه تخت شاهانش آید به مشت
براین نامه بر ، چند بشتافتی کنون هر چه جستی همه یافتی

از این باره من پیش گفتم سخن اگر باز یابی بخیلی مکن
ز گشتاسب و ارجاسب ، بیتی هزار بگفتم سرآمد مرا روزگار
گر آن مایه نزد شهنشه رسید روان من از خاک بر مه رسد . »
کنون من بگویم سخن کو بگفت – منم زنده ؛ او گشت با خاک جفت –
ج۶ب۹۱۵-۹۰۳
۱۴ – ۳ سخن فردوسی و نکوهیدن او مر دقیقی را
چو این ماهی افتاد در دست من به ماهی گراینده شد شست من
نگه کردم این نظم و سست آمدم بسی بیت ناتندرست آمدم
من این را نبشتم که تا شهریار بداند سخن گفتن نابکار
دو گوهر بُد این با دو گوهر فروش کنون ، شاه دارد به گفتار گوش
سخن چون بدین گونه بایدت گفت مگوی و مکن رنج با طبع جفت
چو بند روان بینی و رنج تن به کانی که گوهر نیابی ، مکن
چو طبعی نباشد چو آب روان مبر پیش این نامه ی خسروان
دهان گر ز خوردن بماند تهی از آن به که ناساز خوانی نهی
یکی نامه دیدم پر از داستان سخنهای برمَنِش راستان
چو جامی گهر بود و منثور بود طبایع ز پیوند او دور بود
گذشته بر او سالیان شش هزار اگر راه را پای کردی شمار
نبردی به پیوند او کس گمان پر اندیشه کردی دل شادمان
گرفتم به گوینده بر آفرین که پیوند را راه داد اندر این
اگر چه نپیوست جز اندکی ز رزم و ز بزم از هزاران یکی
هم او بود گوینده را راهبر که شاهی نشاند از بر گاه بر
همی یافت از مهتران ارج و گنج ز خوی بدِ خویش بودی به رنج
ستاینده ی شهریاران بدی به مدح افسر تاجداران بدی
به نقل اندورن سست گشتش سخن از او نو نشد روزگار کهن
ج۶ب۱۹۳۹- ۱۹۲۲
بیان مسائل و موضوعات شخصی در توسط فردوسی
فردوسی در شاهنامه گاهی اوقات از موضوعات و مسائل شخصی خود سخن می گوید، که این امر کاملاً عادی و طبیعی است ، چرا که فردوسیِ بزرگ بیشتر عمر خود را صرف سرودن شاهنامه کرده است و در واقع طی سی و چند سال با شاهنامه ، داستان ها و قهرمانانش زندگی کرده است .
چو آمد به نزدیک سر تیغ شصت مده می ، که از سال شد مردمست
به جای عنانم عصا داد سال پراگنده شد مال و برگشت حال
همان دیده بان برسر کوهسار نبیند همی لشگر شهریار
کشیدن ز دشمن نداند عنان مگر پیش مژگانش آید سنان
گراینده ی تیز پای نوند همان شست بدخواه کردش به بند
سراینده ز آواز برگشت سیر : همش لحن بلبل هم آواز شیر
چو برداشتم جام پنجاه و هشت نگیرم مگر یاد تابوت و دشت !
دریغ آن گل و مشک و خوشاب سی ! همان تیغ برنده ی پارسی !
نگردد همی گرد نسرین تذرو گل نارون خواهد و شاخ سرو
همی خواهم از روشن کردگار که چندان زمان یابم از روزگار
کزین نامور نامه ی باستان به گیتی بمانم یکی داستان
که هرکس که اندر سخن داد داد ز من جز به نیکی نگیرند یاد
بدان گیتیم نیز ، خواهشگر است که با تیغ تیز است و با منبر است
به گفتار دهقان کنون بازگرد نگر تا چه گوید سراینده مرد
ج۳ب۲۵۳۰-۲۵۱۷
داستان یار مهربان فردوسی در سرآغاز داستان بیـﮊن و منیـﮊه
شبی چون شبه روی شسته به قیر نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر
دگرگونه آرایشی کرد ماه پسیج گذر کرد بر پیشگاه
شده تیره اندر سرای درنگ میان کرده باریک و دل کرده تنگ
ز تاجش سه بهره شده لاﮊورد سپرده هوا را ، به زنگار و گرد
سپاه شب تیره ، بر دشت و راغ یکی خلعت افگنده از پر زاغ
چو پولاد زنگار خورده سپهر تو گفتی به قیر اندر اندود چهر
نمودم به هر سو به چشم اهرمن چو مار سیه بازکرده دهن
هر آن گه که بر زد یکی باد سرد چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد
فروماند گردون گردان به جای شده سست ، خورشید را ، دست و پای

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...