الف) مطابق دیدگاه هیک در مورد زندگی پس از مرگ، شخصی که با مرگ نابود شده، توسط قدرت لایتناهی خداوند بازآفرینی می‌شود. براین اساس مهمترین مسأله‌ای که در این دیدگاه مطرح می‌شود، مسأله‌ی این‌همانی‌ شخصی فرد بازآفرینی شده است. زیرا این سؤال پیش می‌آید که آیا می‌توان شخصی را که در جهانی دیگر از نو خلق ‌شده، همان شخص دنیوی قبل از مرگ دانست؟ اگر چنین است ملاک و معیار، در این‌همان‌ دانستن آنها چه خواهد بود؟
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت nefo.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))

ب) اهمیت دیگر این بحث در این است که ارتباط عمیقی با بحث بدن اخروی دارد. زیرا براساس ملاکی که هیک به عنوان ملاک این‌همانی شخصی در جهان پس از مرگ در نظر می‌گیرد، کیفیت بدن اخروی و نسبت آن با بدن دنیوی مطرح می‌شود.
ج) همچنین دلائلی که برای اعتقاد به زندگی پس از مرگ از نظر هیک مطرح شد، وقتی از اهمیت بیشتری برخوردار می‌شوند که شخص در جهان دیگر همان شخص دنیوی باشد. یعنی برای این‌که تکامل و رشد اخلاقی تداوم یابد یا این‌که فرد به پاداش و جزای اعمال خود برسد، باید همان شخص دنیوی باشد نه شخصی دیگر.
۲-۲) این‌همانی شخصی در این جهان
تمام افراد انسانی در طول عمر خود، تغییرات و تحولات گوناگونی را چه از نظر جسمانی و چه از نظر روان‌شناختی، پشت سر می‌گذارند. اما علی‌رغم تمام این تغییرات، باز هم توسط دیگران همان شخص شناخته می‌شوند. آنچه مورد سؤال است این است که چه چیزی باعث می‌شود که ما علی‌رغم تمام تغییرات، شخص را همان شخص بدانیم؟ در واقع ملاک این همانی شخصی در طول عمر یک فرد چه خواهد بود؟ هیک برای پاسخ به این سؤال، تمثیلی را بیان می‌کند و در ضمن بیان تغییرات ایجاد شده در یک فرد شصت ساله پس از پنجاه و هشت سال، ملاک‌های این همانی در طول زمان را بیان می‌کند. هیک چنین می‌گوید:
رابطه‌ی میان جان هیکی که اکنون مشغول نوشتن است و من او را J.H60 می‌نامم و جان هیک در سن دو سالگی که او را J.H2 می‌نامم، در نظر مجسم کنید. تفاوت‌های عمده میان آنان، نخست این است که J.H60 و J.H2 به لحاظ ظاهری اصلاً شبیه یکدیگر نیستند و دوم این که نفوس ذی شعور کاملاً متفاوتی هستند. در مورد تفاوت اول، اگر کسی عکس و تصویر J.H2 را ببیند، بدون این‌که به او توضیح داده شود متوجه نمی‌شود که آن عکس J.H60 در ۵۸ سال قبل است و نه عکس شخص دیگری در سن دو سالگی؛ زیرا شباهت ظاهری بسیار کمی بین این دو عکس وجود دارد. در مورد تفاوت دوم، اگر کسی نوار صدای J.H دو ساله را گوش کند که در آن اندیشه‌هایش را به صورت کلمات و صداهای دیگر بازگو می‌کند، احساس خواهد کرد که J.H60 ذهنیت کاملاً متفاوتی دارد. بدون شک همین ویژگی‌های فردی هم در کودک و هم در مرد وجود دارد، اما با وجود این، خودآگاهی یکی با خودآگاهی دیگری بسیار متفاوت است. تا اینجا مقایسه این دو هرگز به خودی خود ما را به این نتیجه‌گیری نمی‌رساند که آنها یک تن هستند. بنابراین، هم از نظر کیفیات جسمی و هم روان‌شناختی اختلافات بسیاری میان J.H2 وJ.H60 وجود دارد. (هیک، ۱۳۷۶، صص۳۲۱-۳۲۰)
البته با توجه به این تغییرات عمده جسمانی و روان‌شناختی به نظر نمی‌رسد که کسی هیک شصت ساله را شخصی غیر از هیک دو ساله بداند. بنابراین بدون شک عوامل و ملاک‌هایی وجود دارند که باعث یکی دانستن این دو می‌شوند. هیک به سه ملاک به عنوان سه جریان استمرار شخص و هویت فرد در طی زمان معتقد است. (همان، ص۳۲۴-۳۲۱)
الف) جریان اول که ظاهراً از نظر هیک مهمترین جریان است، حافظه میباشد. در واقع حافظه و یادآوری خاطرات گذشته عاملی برای اعتقاد به استمرار شخص در طول زمان است. براساس تمثیلی که بیان شد، J.H60 احتمالاً خاطره‌ای دور و مبهم از حوادثی که J.H2 آن را تجربه کرده است دارد. مثلاً او به خاطر می‌آورد که به او گفته‌اند هنگامی که به دنیا آمده خواهرش دو سال از او بزرگ‌تر بوده است. پس با وجود همه‌ی اختلافات و عدم شباهت‌هایی که میان آن دو دیده می‌شود، نوعی حلقه‌ی رابطه‌ی شکننده و ظریف خاطره که J.H60 را با J.H2 پیوند دهد، وجود دارد. بنابراین علی‌رغم تفاوت‌های جسمی و روان‌شناختی‌ای که بین هیک در سن دو سالگی و سن شصت سالگی وجود دارد، می‌توان از حافظه به عنوان یک جریان استمرار شخص در زمان سخن گفت.
ب) جریان دوم استمرار جسمانی است. در این جریان وقتی استمرار وجود دارد که جسم انسان در ظرف زمان و مکان از دوران کودکی تا پیری، با وجود تغییراتی که در آن ایجاد می‌شود، امتداد داشته باشد. زیرا ممکن است هیچ یک از اتم‌هایی که در ابتدا بدن از آنها ترکیب یافته اکنون بخشی از بدن انسان بزرگسال نباشند. اما نوعی ارگانیسم جسمی که دائماً در حال دگرگونی است و لحظه به لحظه از توده‌های کم و بیش متفاوت اتم‌ها ترکیب می‌یابد، وجود دارد که با اتصال و تداخل مناسب توده‌ی اتم‌ها و تجمع توده‌ها از لحظه‌ای به لحظه‌ی دیگر به‌گونه‌ای که امکان تشکیل همان ارگانیسم فراهم گردد، تداوم می‌یابد.
ج) جریان سوم استمرار روان‌شناختی که الگویی از گرایش‌های ذهنی است، می‌باشد. با توجه به این‌که فرد به لحاظ روان‌شناختی دچار تغییرات بسیاری شده اما گرایش‌هایی که شخصیت فردی او را تشکیل می‌دهند با وجود تغییر ذهنیت و خودآگاهی‌اش استمرار می‌یابند.
۲-۳) این همانی شخصی در جهان پس از مرگ
هیک در پاسخ به مسأله‌ی این‌همانی و ملاک هویت شخصی وقتی که ادعا می‌شود فلان شخصِ ساکن در جهان اخروی، همان شخص و فردی است که زمانی در جهان فعلی زندگی می‌کرده، سه حالت فرضی مطرح می‌کند. او با بیان این سه حالت علاوه بر توضیح ملاک این‌همانی، در صدد معقول جلوه دادن ایده‌ی بازآفرینی بدن نیز می‌باشد. هیک این سه حالت را که در اکثر آثار خود می‌آورد، بسیار عجیب، اما به لحاظ منطقی ممکن می‌داند. او در این رابطه می‌گوید:
اجازه دهید، امری ممکن اما بسیار عجیب را مطرح کنم. (البته من می‌خواهم بیش از آن‌که عجیب بودنش را مورد تأکید قرار دهم، بر ممکن بودنش تأکید کنم) و سپس ببینیم که تا چه حد می‌توان آن را برای تبیین مفهوم جسم بازآفرینی شده بسط داد. بسط آن امر ممکن، بر غرابتش می‌افزاید اما من می‌خواهم نشان دهم که آن امر به رغم غرابت، منطقاً ممکن باقی می‌ماند. این امر ممکن را در قالب سه فرض بسط می‌دهم. این سه فرض به‌گونه‌ای تنظیم شده‌اند که خود، مبین خویش هستند. (همان، ۱۳۸۴، ص۱۱۱ـ۱۱۰)
حالت اول: فردی ناگهان در مکان خاصی از این جهان معدوم می‌شود و لحظه‌ای بعد در مکان دیگری که نزدیک مکان اول نیست موجود می‌شود. او از نقطه A به نقطه B می‌رسد، اما نه به این صورت که فاصله‌ی مکانی بین این دو نقطه را با طی کردن مسیر می‌پیماید. بلکه او در نقطه A ناپدید شده و در نقطه B پدیدار می‌شود. برای مثال در یک همایش علمی در لندن یکی از شرکت‌کنندگان ناگهان و به نحوی توضیح‌ناپذیر ناپدید می‌شود و لحظه‌ای بعد بدل دقیقی از او ناگهان و به نحو توضیح‌ناپذیر در یک جلسه‌ی همایش در نیویورک ظاهر می‌شود. شخصی که در نیویورک ظاهر می‌شود، از لحاظ خصوصیات جسمانی و روانی دقیقاً شبیه فردی است که در لندن ناپدید شده است. استمرار حافظه، مشابهت کامل صفات جسمانی از جمله اثر انگشت، رنگ مو، چشم، محتویات معده و نیز باورها، عادات و ویژگی‌های روانی، در هر دو کاملاً مشابه است. تمام امور به‌گونه‌ای است که ما را به یکی دانستن فرد ظاهر شده در نیویورک با فرد ناپدید شده در لندن سوق می‌دهد. در واقع تمام ویژگی‌ها بین دو فرد یکسان است. فقط مکان، مکان قبلی نیست و فرد استمرار مکان خود را حفظ نکرده است. هیک بعد از ذکر این حالت بیان می‌کند که چنین حالتی تاکنون در جهان کنونی واقع نشده، زیرا تا وقتی که ماده مطابق با قوانین کنونی عمل می‌کند، چنین رویدادهایی اتفاق نخواهد افتاد. اما با این وجود ما می‌توانیم با فرض تغییراتی در رفتار ماده، چنین رویدادی را ممکن بدانیم. درنتیجه باید این فرض را به لحاظ منطقی ممکن دانست. اما آنچه در اینجا مطرح می‌شود، مسأله‌ی چگونگی توجیه این‌همانی شخص در صورت اتفاق افتادن چنین فرضی است؟ یعنی آیا می‌توان فرد پدیدار شده در نیویورک را همان فردی دانست که در لندن ناپدید شده است. هیک معتقد است با توجه به شباهت‌هایی که وجود دارد، باید فرد پدیدار شده را همان فرد ناپدید شده در لندن بدانیم. از نظر او در این حالت حتی اگر کسی از دوستان یا همکاران او به نیویورک سفر کرده و با او صحبت کنند، تأیید می‌کنند که این بدل همان شخص ناپدید شده است. گویی انگار همان فرد از لندن به‌طور معمولی و رایج و از طریق وسیله‌ی نقلیه به نیویورک سفر کرده است. علاوه بر این خود فرد نیز از این‌که همان شخص است آگاه است. او برای دوستان و همکارانش توضیح می‌دهد که چگونه هنگامی که در حال گوش دادن به سخنرانی آقای z بوده، با سوسو کردن چشم‌هایش، ناگهان خودش را در حالی که در مکان دیگری است و به سخنرانی آقایx گوش می‌دهد، می‌یابد. او از دوستانش می‌پرسد جلسه بعد از این‌که او آنجا را ترک کرده چگونه گذشته است و آنها چه فکری در مورد ناپدید شدن او کرده‌اند. هیک بیان می‌کند با توجه به تمام این موارد، دیگران او را به عنوان همان شخص ناپدید شده شناسایی می‌کنند و جامعه نیز در رابطه با موضوعاتی مانند مالکیت، حقوق قانونی، ازدواج و …. به تأیید این‌همانی او حکم می‌کند. (Hick. 1976. p280)
هیک اضافه می‌کند که ما باید مفهوم «همان شخص[۵۲]» را چنان بسط دهیم که اگر گفتیم فرد ظاهر شده در نیویورک «همان شخص» است که در لندن ناپدید شده، ادعایمان موجه باشد. عواملی که ما را وا‌ می‌دارد تا این دو فرد را یکی بدانیم، بسیار قوی‌تر از عواملی هستند که ما را از این کار باز می‌دارند. بنابراین معقول‌ترین کار آن است که نحوه‌ی کاربرد «همان شخص» را چنان بسط دهیم که بر موارد جدید و نامتعارف نیز قابل اطلاق باشد. (Ibid. p281)
۲-۳-۱) مبانی جان هیک در اثبات این‌همانی شخصی
هیک بعد از پرداختن به حالت فرضی اول، با بیان دو نکته به تأیید مسأله‌ی این‌همانی شخصی می‌پردازد. به نحوی که مبنایی می‌شود برای یکی دانستن شخص پدیدار شده در نیویورک با شخص ناپدید شده در لندن.
الف) دیدگاه وینر
هیک نخست نظریه‌ی نوربرت وینر را بیان می‌کند. وینر معتقد است این‌همانی انسان در طول زمان ناشی از عینیت اجزای بدن در زمان‌های مختلف نیست. زیرا بدن انسان در طول زمان دائماً در حال تغییر است. بنابراین هویت بدن مانند هویت آتش است نه مانند هویت سنگ. اما وینر با وجود تغییرات دائمی بدن، باز هم ملاک این‌همانی را بدن می‌داند و فقط عینیت اجزا را رد می‌کند. او معتقد است می‌توان تمام اطلاعات انسان را یعنی الگوی بدنی او را به صورت پیام یا کد‌هایی ذخیره‌سازی و آن‌ها را مجدداً فعال کرد. وینر الگوهای تصویر و صدا را مثال می‌زند که از طریق دستگاه به امواج تبدیل می‌شوند و مجدداً در رادیو و تلویزیون به صدا و تصویر برگردانده می‌شوند. بنابراین از نظر او میان این گونه‌ انتقالات و انتقال یک ارگانیسم زنده‌ی انسان، هیچ تفاوتی وجود ندارد. بنابراین می‌توان کل الگوی بدن انسانی را با تمام صفات و اطلاعاتش به صورت کد در‌آورد و به وسیله‌ی دستگاهی بازسازی کرد. فرد جسمانی‌ای که در پایان جریان کد‌گذاری و انتقال به وجود می‌آید، با این‌که مشابه فرد ابتدایی است، اما عیناً از همان مواد جسمانی تشکیل نشده است. بلکه از مواد مشابهی به وجود می‌آید که همان اطلاعات را تشکیل می‌دهند. درنتیجه مطابق نظر وینر، عینیت اجزای بدن در این‌همانی اهمیت ندارد. بلکه آنچه مهم است الگو و اطلاعاتی است که در هر دو بدن، به‌طور یکسان وجود دارند. (Ibid. p281-282)
هیک با ذکر دیدگاه وینر بیان می‌کند که دیدگاه او پذیرش این‌همانی شخص ناپدید شده و پدیدار شده را آسان‌تر می‌کند. زیرا حالت فرضی او از جهاتی قوی‌تر از حالت فرضی وینر است. بدین جهت که او در حالت فرضی‌اش سیستمی برای رمز‌گذاری و رمز‌گشایی، یا دسته‌ای از امواجی که از لندن به نیویورک حرکت کنند، فرض نکرده است. در حالت فرضی او بر خلاف دیدگاه وینر هیچ زمانی برای انتقال سپری نمی‌شود. بلکه آنچه اتفاق می‌افتد، جریان ناپدید شدن و پدیدار شدن در لحظه‌ی بعد است. همچنین وینر بر خلاف او به یکی بودن ویژگی‌های جسمانی و روانی تأکید می‌کند و این‌همانی را وابسته به الگو و کدهای ذخیره شده می‌داند نه این‌همانی عددی[۵۳]. (Ibid. p283)
ب) معنا‌ی اصطلاح بدل[۵۴]
مطلب دومی که هیک برای تأیید این‌همانی در حالت فرضی اول بیان می‌کند، توضیحی در مورد اصطلاح «بدل» است. هیک در کاربرد اصطلاح «بدل» معنای خاصی را مد‌نظر دارد که با معنایی که به‌طور معمول در مکالمات روزمره از کلمه‌ی بدل مقصود است، متفاوت می‌باشد. به همین دلیل او این کلمه را با علامت , ، نشان می‌دهد تا بین دو معنا تمایز قائل شود و آن‌ها را از هم مجزّا کند. از نظر او بدل در امور روزمره به این معنا به کار می‌رود که ما کپی یا بدلی از یک شئ ایجاد می‌کنیم؛ به این صورت که شئ اصلی می‌تواند در کنار بدل وجود داشته باشد و همچنین ما می‌توانیم به تعداد دلخواه از آن کپی و بدل تهیه کنیم. اما ,بدل، در اینجا وقتی اطلاق می‌شود که اولاً شخص اول ناپدید شود و دوماً تنها یک ,بدل، از او پدیدار شود و نه بیشتر. بنابراین ممکن نخواهد بود که اصل و ,بدل، به‌طور همزمان وجود داشته باشند و یا این‌که بیش از یک ,بدل، وجود داشته باشد. زیرا در غیر این صورت دیگر ,بدل، نخواهد بود بلکه بدل است. (Ibid. p283)
حالت دوم: در این حالت فرض می‌کنیم که آنچه در لندن اتفاق می‌افتد، ناپدید شدن ناگهانی نیست، در واقع اصلاً ناپدید شدن نیست بلکه مرگ ناگهانی، اتفاق می‌افتد و فرد در لندن می‌میرد و بدلی از او با تمام ویژگی‌های مشابه در نیویورک پدیدار می‌شود. در این حالت باید مفهوم «همان شخص» را چنان بسط دهیم که با وجود جنازه در مقابل‌مان، بتوانیم بگوییم فردی که در لندن مرده، همان شخصی است که به نحو معجزه‌آسایی در نیویورک مجدداً خلق شده است. این حالت، بسیار عجیب‌تر از حالت اول است. زیرا با وجود شخص زنده در نیویورک، یک جنازه نیز در لندن وجود دارد. اما علی‌رغم عجیب بودن، این حالت نیز مانند حالت اول به لحاظ منطقی ممکن است. زیرا مجدداً فرض می‌کنیم که تعدادی از دوستان و همکاران متوفی برای مصاحبه با فردی که ناگهان در نیویورک ظاهر شده به آنجا بروند. او همکاران خود و جلسه‌ی همایش را به یاد می‌آورد. علاقه‌مند به آنچه اتفاق افتاده می‌باشد و به اندازه‌ی دیگران شگفت‌زده و متحیر است و حتی نگران مشکلات قانونی‌ای است که در صورت بازگشت به لندن برایش اتفاق می‌افتد. هیک در این مورد هم معتقد است که با توجه به این شواهد، آنها بدل پدیدار شده را به عنوان دوست و همکار خودشان شناسایی می‌کنند و با او چنان رفتار می‌کنند که گویی همان همکار متوفی است. در این مورد نیز عواملی که ما را وا‌‌ می‌دارند تا فرد ظاهر شده را همان شخص ناپدید شده بدانیم قوی‌تر از عواملی هستند که ما را به یکی نشمردن آن دو وا می‌دارند. بنابراین باز هم باید نحوه‌ی کاربرد عبارت «همان شخص» را چنان بسط دهیم که این مورد جدید را هم در بر بگیرد. (Ibid. p284)
حالت سوم: در این حالت بدل فرد مرده، نه در نیویورک بلکه در جهانی کاملاً متفاوت ظاهر می‌شود. در جهانی که موقعیت مکانی آن با موقعیت جهان کنونی ما متفاوت است. مطابق نظر هیک در این حالت، مسأله‌ی این‌همانی شخصی اندکی تغییر می‌کند. آنچه مطرح می‌شود این است که چگونه خود فرد، می‌تواند تشخیص دهد که همان شخص، در دنیا است. در حالی که در دو حالت قبل آنچه اهمیت داشت این بود که دیگران این‌همانی شخص پدیدار شده را تشخیص دهند. بنابراین در اینجا مسأله‌ی این‌همانی از منظر سوم‌ شخص به اول ‌شخص تغییر می‌کند. در حالت فرضی سوم، آقای x می‌میرد و بدل او با همان مشخصات و صفات در جهانی کاملاً متفاوت و در مکانی کاملاً مجزّا از مکان این جهان، پدیدار می‌شود. هیک از منظر فردی که در جهان دیگر پدیدار می‌شود می‌گوید:
من خودم را به عنوان یک ارگانیسم جسمانی ـ روانی و نه صرفاً یک شعور و آگاهی غیر‌مادی و بدون بدن می‌یابم. وجودی جسمانی ـ روانی دقیقاً شبیه آنچه قبل از مرگ بودم. هرچند اکنون در مکان متفاوتی هستم. همان‌طور که من در دنیا وقتی از خواب برمی‌خیزم؛ در حالی که هیچ شعوری به اطراف ندارم؛ در این که من همان شخص قبل از خواب هستم شکی ندارم؛ در حالت خلق مجدّد یافتن در جهان دیگر نیز از حالت عدم شعور برخاسته‌ام و هیچ شبهه‌ای در این‌که همان موجود سابق هستم ندارم. در این حالت من بلافاصله و یا لحظه‌ای بعد پی‌می‌برم که مرده‌ام زیرا لحظه‌ی مرگ خود را به خاطر می‌آورم و همچنین خود را در مکان متفاوتی می‌یابم که تمام کسانی که می‌دانم مرده‌اند آنجا هستند. (Ibid. p284-285)
هیک معتقد است این فرد در جهان دیگر علی‌رغم آگاهی از مرگ خود، خود را همان شخص قبل از مرگ می‌داند و آگاه است که با مرگ به این‌همانی او لطمه‌ای وارد نشده است. بنابراین در این حالت نیز پذیرش این‌همانی کمتر از دو حالت قبل نخواهد بود. بدل‌ها در جهان دیگر به همان اندازه در این‌همانی خود شک دارند که ما اکنون در این‌همانی خود شک داریم.
هیک با بیان این سه حالت فرضی و به ویژه حالت سوم، بر این‌همانی شخص دنیوی و شخص اخرویِ بازآفرینی شده تأکید می‌کند. مطابق با آنچه از این سه فرض برمی‌آید، هیک ملاک این همانی را در جهان دیگر حافظه‌ی شخص بازآفرینی شده می‌داند. همان‌طور که در دو حالت فرضی اول فرد علاوهبر شناسایی توسط دیگران به عنوان همان‌ شخص، خودش را براساس حافظه‌‌ای که قبل از ناپدید شدنش داشت، همان فرد می‌دانست، در جهان دیگر نیز در حالی که دسترسی دیگران به او ممکن نیست، باز هم با ملاک حافظه به این‌همانی خود واقف خواهد بود. بنابراین در هر سه حالت فرضی، این‌همانی به لحاظ اول شخص مطرح است، اما در حالت سوم این‌همانی به لحاظ اول شخص، از اهمیت بیشتری برخوردار است، زیرا به سبب حضور شخص در جهان و مکانی متفاوت، امکان شناسایی این‌همانی به لحاظ سوم شخص وجود ندارد.
نکته قابل توجه در اینجا این است که همان‌گونه که در کلیات توضیح داده شد آنچه در بحث این‌همانی شخصی مورد نظر است؛ ساحت وجود شناختی این‌همانی است نه ساحت معرفت شناختی. به همین سبب باید توجه شود که هرچند در فرضیه‌های هیک به ساحت معرفت شناختی اشاره شده است و فرد ناپدید شده، توسط دیگران یا خودش به سبب داشتن حافظه‌ی قبلی شناخته می‌شود، اما در بیان نظرات هیک در باب تعیین ملاک این‌همانی و مباحث مربوط به آن، از حافظه به عنوان ملاک این‌همانی در ساحت وجود شناختی صحبت می‌شود.
۲-۴) این‌همانی از جهانی به جهان دیگر
هیک بعد از پرداختن به مسأله‌ی این‌همانی شخصی و بیان ملاک این‌همانی از منظر اول شخص، مسأله‌ای را در مورد آگاهی شخص از مکان دومی که بعد از مرگ به آن وارد شده، مطرح می‌کند. هیک می‌گوید: شخصی که باور دارد اکنون در مرحله‌ی پس از مرگ به سر می‌برد و وجودی دیگر یافته، چگونه می‌تواند معتقد باشد که او در جهانی به ‌سر‌ می‌برد که در مکانی متفاوت و مجزّا از مکان جهان قبلی است؛ و در واقع او در مکان دیگری از همان جهان به‌سر نمی‌برد؟ شخص بازآفرینی شده با چه ملاکی به این باور می‌رسد که او به جهان رستاخیز وارد شده و آن هم جهان رستاخیزی که هیچ ارتباط مکانی با جهان قبلی ندارد، نه مثلاً در سیاره‌ای دیگر که به دور ستاره‌ای دیگر می چرخد؟ Ibid. p285))
پاسخ هیک به این سؤالات این است که ممکن است ما تصور کنیم که جهان رستاخیز دارای ویژگی‌ها و قوانینی مغایر با این جهان است و به این طریق ما از بودن خود در مکانی دیگر آگاه خواهیم شد، اما این طور نیست. چون مفهوم جهان رستاخیز مستلزم این نیست که مکانش حتماً دارای ویژگی و قوانینی متفاوت با این جهان باشد، بلکه ممکن است کاملاً شبیه به همین جهان باشد و بنابراین شخص بازآفرینی شده نتواند از روی ویژگی‌های ظاهری و با مشاهده‌ی مستقیم امور، از بودن در مکانی دیگر آگاه شود و احتمال ندهد که شاید او در مکانی در همان منظومه‌ی شمسی است. بنابراین از نظر هیک برای مفهوم جهان رستاخیز، بودن در جهانی متفاوت ضروری نیست. اما به سبب آنکه استدلال‌هایی برای پذیرش فرضیه‌ی وجود جهان‌های متکثر وجود دارد، آن را در نظر می‌گیرد و به بررسی آن می‌پردازد. اما دلیلی که هیک به عنوان دلیل اصلی برای آگاهی فرد از حضورش در جهانی متفاوت بیان می‌کند این است که شخص بازآفرینی شده دو حالت فرضی اول را که مطابق آن‌ها فرد در یک مکان ناپدید و دوباره در مکانی دیگر از همان جهان پدیدار می‌شود، تنها دو فرض قابل تصور میداند. ولی معتقد است نه تنها دلیلی بر اثبات آنها وجود ندارد، بلکه دلایلی هم در دست داریم که براساس آن‌ها در واقعیت چنین اموری رخ نخواهند داد. درنتیجه با رد آن‌ها فرضیه‌ی سوم پذیرفته می‌شود و فرد به این باور می‌رسد که در جهان رستاخیز بازآفرینی شده نه در مکانی از همان جهان. (Ibid. p286)
۲-۵) اشکالات دیدگاه جان هیک در باب اینهمانی شخصی
اشکالاتی به دیدگاه هیک و در واقع به سه فرضیهی او که برای اثبات اینهمانی شخصی در جهان دیگر و همچنین اثبات معقولیت دیدگاه بازآفرینی در باب زندگی پس از مرگ بیان میکند، وارد شده که در اینجا به چند مورد از آنها اشاره میکنیم.
۲-۵-۱) عدم ارتباط زمانی دو عالم
جان هیک این اشکال را که توسط آلن اولدینگ[۵۵] مطرح شده است، با عنوان زمان و مکان این‌گونه بیان می‌کند که اگر مفهوم مکان را به عنوان امری متعدد و دارای کثرت تعریف کنیم و مفهوم رستاخیز را به عنوان بازآفرینی واحد جسمانی ـ روانی در مکان متفاوت پس از مرگ در نظر بگیریم، این سؤال مطرح می‌شود که چگونه می‌توان بین دو مکان متفاوت ارتباط زمانی برقرار کرد و از بازآفرینی و زندگی «پس» از مرگ سخن گفت؟ آیا زمان، ارتباطی با مکان ندارد که حوادث این جهان و حوادث جهان دیگر را همان‌طور که به لحاظ مکانی غیرمرتبط می‌دانیم به لحاظ زمانی هم غیر‌مرتبط بدانیم؟

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...