گر بکشد، ور زنده کند او داند!

حکایت پنجم: ارزش علم
روزی هارون‌الرّشید جایی نشسته بود و کلاس درس پسران خود ـ محمّد و مأمون ـ را نگاه می‌کرد و کسائی به ایشان درس می‌داد. مدّتی بعد، کسائی برای کار مهمّی بلند شد تا بیرون برود. محمّد و مأمون جلو رفتند و کفش را پیش پای او گذاشتند. هارون متعجّب شد و گمان نمی‌برد که پسران او کفش پیش پای کسی بگذارند. مدّتی بعد از خادم پرسید: در جهان، آن کسی که خدمتکاران او از همه بزرگ‌تر باشند، کیست؟ خادم گفت: خلیفه هارون. گفت: نه، اشتباه کردی. کسائی است که مأمون و محمّد به خاطر فضل و دانش او را خدمت کردند. کسائی این سخن را شنید و گفت: ای خلیفه! اگر تو و هر دو پسرت مرا خدمت کنید، هنوز هم کم است. به خاطر آنکه علم و دانش جاودانی است و دولت دنیایی گذراست. اعتبار برای فضل و دانش است، نه برای پرورش جسم فرزندان! هارون آن را پسندید و کسائی را هدیه‌ای درخور او داد.

( اینجا فقط تکه ای از متن فایل پایان نامه درج شده است. برای خرید متن کامل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )

حکایت ششم: ابراهیم ادهم و توانگر بی‌ادب
ابراهیم ادهم در طواف خانه‌ی خدا، فردی از توانگران مشهور را دید که سوار بر اسب طواف می‌کند. این کار در نظر او زشت بود. وقتی حاجیان از مکّه برمی‌گشتند، آن مرد توانگر از قافله جدا شد و اسب او را دزدیدند و او را برهنه کردند. پیاده در صحرا می‌رفت. ابراهیم به او رسید و با این حال او را دید. گفت: هرکه بی‌ادبی کند و در جایی که همه پیاده بروند او سواره برود، باید در بیابان چنین پیاده برود.
حکایت هفتم: نگاهداشت ادب در گفتار
روزی هارون‌الرّشید خوابی دیده بود و چنین در نظرش آمد که دندان‌های او دراز شده و از دهان او بیرون آمده است. از معبّران پرسید. یکی گفت: عمر خلیفه طولانی می‌شود و نزدیکان او همه می‌میرند. هارون ناراحت شد و او را با صد ضربه چوب تنبیه کرد. پس معبّری دیگر آوردند، گفت: عمر خلیفه در دولت و خلافت طولانی خواهد بود و بیشتر از نزدیکان خود عمر خواهند کرد. هارون خوشحال شد و گفت: این همان سخن است که او گفت، ولی این شرط ادب را نگه داشت و با عبارتی بهتر گفت. پس صد دینار به او داد و اگرچه اصل هر دو یکی بود، امّا کسی که با ادب نگفت، صد چوب برای بی‌ادبی خورد.
حکایت هشتم: امین و مأمون
روزی زبیده مادر امین نزد هارون‌الرّشید آمد و دلتنگی کرد و گفت: مأمون را از امین بیشتر دوست می‌داری و بیشتر به او توجّه می‌کنی! هارون گفت: هر دو را آزمایش کردم. آنچه از مأمون مشاهده می‌شود، بیشتر عنایت ما را جلب می‌کند. اگر می‌خواهی اینک تو نیز آن‌ها را امتحان کن. پس دو خادم دانا را به نزد آن‌ها فرستادند تا با آن‌ها هم‌نشینی کنند و بپرسند: وقتی نوبت به خلافت تو رسید، چه انعامی در حقّ من می‌کنی؟ محمّدامین گفت: من در حقّ تو توجّه بسیار می‌کنم و تو را عزیز می‌دارم. آن خادم که به نزد مأمون رفته بود، وقتی که از مأمون آن سؤل را پرسید، مأمون دواتی که در پیش او بود به سوی خادم انداخت و گفت: ای نابکار! تو از من چیزی خواستی که به مرگ خلیفه بستگی دارد و من امیدوارم جان خود را در راه خلیفه فدا کنم و پس از او زندگانی به چه کار من می‌آید؟ پس خادمان آنچه شنیده بودند به هارون گفتند.
گفت: معلوم شد که کاری که مأمون انجام داده، از راه عقل است و با نظر و فکر ما هماهنگ است و آنچه امین گفته است، برخلاف این است! زبیده شرمنده شد و دیگر در این باب سخنی نگفت.
۳-۱-۱۱٫ تواضع و فروتنی
حکایت اوّل: اعتراف مأمون
آورده‌اند: مأمون بسیار حاضرجواب بود. یک روز با ندیمان این چنین گفت: در همه‌ی عمر، سه کس از من سخنورتر بودند؛ یکی مادر فضل سهل که چون فضل مُرد، او گریه و زاری می‌کرد، به او گفتم: اگر فضل به رحمت حق پیوست، پس من به جای او پسر تو هستم، بیشتر از او احترام تو می‌گذارم. او گفت: چگونه به فرزندی نگریم چون فرزندی مانند تو را آورد؟
دیگر آنکه سیاهپوستی در مصر ادّعای پیامبری می‌کرد و می‌گفت: من موسی‌بن‌عمرانم. به او گفتند: موسی معجزاتی داشته، پس تو هم باید معجزه‌ای نشان دهی. او گفت: موسی آن‌گاه معجزه‌ای داشت که فرعون گفت من خدای برتر شما هستم! تو این ادّعا را بکن تا من معجزه نشان بدهم.
و دیگر آنکه روزی در مجلس دادخواهی نشسته بودم و اهل کوفه شکایت‌نامه‌ای از امیر خود به من دادند. گفتم: یک نفر را نماینده کنیم تا با او سخن بگوید. پیری را انتخاب کردند، گفت: ای خلیفه! ما امیری داریم ناجوانمرد و بیدادگر. سال اوّل لباس‌های زنان را فروختیم، سال دوم خانه‌هایمان را و سال سوم تمامی باغات و زمین‌ها، و همگی تمام شد. اگر تو، به داد ما نرسی، به خدای تعالی پناه می‌بریم. من عصبانی شدم و گفتم: دروغ می‌گویید، آن‌کس که امیر شما کرده‌ام، نزد من مردی عالم و پارساست. آن مرد گفت: ای خلیفه! اگر دارای چنین صفاتی است، پس بر شما واجب است که عدل او شامل تمامی مردم شود نه فقط ما! و دیگران از عدل او بی‌بهره بمانند. من از آن سخن خنده‌ام گرفت و آن امیر را برکنار و عمارت را به دیگری دادم. بدین طریق آنان به هدف خود رسیدند.
حکایت دوم: فروتنی هارون‌الرّشید
روزی امام محمّدبن‌حسن شیبانی به نزد هارون‌الرّشید آمد. خلیفه به خاطر زهد و علم او، برای او تواضع کرد و در نزد او زانوی ادب زد و سخنان او را گوش داد. در وقت رفتن نیز تواضع کرد. یکی از حاضران گفت: هر کسی این تواضع که خلیفه کرد بکند، دیگر از او نمی‌ترسند و هیبت خلیفه از بین می‌رود. خلیفه گفت: هیبتی که به خاطر تواضع از بین برود، شایسته‌ی نابودی است.
حکایت سوم: سایه و آفتاب
روزی خلیفه مأمون با قاضی یحیی به دیدن باغی می‌رفت. هنگام رفتن، مأمون در سایه حرکت می‌کرد و در وقت برگشت، مأمون در آفتاب رفت و به قاضی گفت: تو در سایه راه برو. چون من در وقت رفتن در سایه بودم و اگر این چنین کنم، عدل نیست. قاضی گفت: سال‌هاست که من در سایه‌ی لطف دولت تو هستم، اگر یک ساعت در آفتاب باشم چه ضرری دارد؟ مأمون از این سخن خوشش آمد و این از کمال تواضع و بزرگی او بوده است.
حکایت چهارم: فضل تقدّم
روزی امام حسین (ع) در راه به کودکانی رسیدند که در حال خوردن غذا بودند. کودکان به امام گفتند: شما هم ما را همراهی کنید و غذای ما را بخورید. امام (ع) از اسب پیاده شد و با ایشان غذا خورد. سپس از آن‌ها دعوت کرد که برای مهمانی به خانه‌ی امام (ع) بروند. امام (ع)، کودکان را به خانه برد و از غذایی که داشت با ایشان خورد. امام حسین (ع) فرمود: کرم آن‌ها بیشتر از من بود، زیرا آن‌ها پیش از من کرم کردند و حقّ سبقت و فضل تقدّم داشتند، دیگر آنکه هر آنچه داشتند به نزد ما آوردند و ما آنچه را داشتیم نیاوردیم. در اینجا انصاف امام (ع) از تواضع آن‌ها بیشتر بود.
حکایت پنجم: نیکوکاری معتصم
خلیفه معتصم روزی قصد شکار کرد، در راه به محلّی رسید که پیرمردی با الاغش و با بار خار بر گِل و لای افتاده بودند و منتظر کمک بودند. وقتی معتصم به آن‌ها رسید، از اسب پایین آمد و آن‌ها را کمک کرد. سپس پنج‌هزار دینار به پیرمرد داد و رفت. آن پیرمرد خر را فروخت و اسب خرید و با آن پول خانه‌ای چون قصر خرید. به پیرمرد گفتند: این اسب و خانه را از کجا آورده‌ای؟ گفت: روزی بخشنده‌ای از روی کرم به ما لطف کرد و این اثر لطف اوست. اثر آفتاب اگر بر سنگ بیفتد آن را جواهر می‌کند و خار را گُل می‌کند.
حکایت ششم: تواضع عمربن‌العزیز
نقل کرده‌اند که: عمربن‌عبدالعزیز شبی مشغول نوشتن بود. وقتی مدّتی از شب گذشت، روغن چراغ او تمام شد. مهمانی که در خانه‌ی او بود، گفت: اجازه بدهید تا بروم و قدری روغن چراغ بیاورم. عمر گفت: مهمان را برای کاری فرستادن، از جوانمردی نیست. مهمان گفت: به کنیزک می‌گویم تا این کار را انجام دهد. عمر گفت: به خاطر کاری بی‌اهمّیّت نباید خواب را از زیردستان ناگوار کرد. پس خودش بلند شد و روغن را آورد. او چنین گفت: در موقع رفتن، عمر عبدالعزیز بودم و در برگشتن هم، همان عمربن‌عبدالعزیز بودم؛ یعنی از این تواضع، قدر و منزلت خلافت من کم نشد.
حکایت هفتم: فروتنی سلمان فارسی
وقتی که سلمان فارسی امیر یکی از شهرهای شام بود، در زمان امارت با قبل تفاوتی نکرده بود و گلیم می‌پوشید، پیاده می‌رفت و ساده زندگی می‌کرد. روزی در میان بازار، مردی یونجه خریده بود و به دنبال کسی می‌گشت تا از او بیگاری بگیرد. پس سلمان رسید، مرد او را شناخت و یونجه را بر پشت او گذاشت و می‌رفتند تا اینکه در راه، مردی خویشاوند سلمان را دید و گفت: ای امیر! این را به کجا می‌بری؟ پس مرد فهمید که او سلمان است. بر پای او افتاد و گفت: مرا حلال کن که تو را نشناختم! سلمان گفت: من قبول کردم که این بار را به خانه‌ی تو برسانم، باید به پیمان خود وفا کنم، پس بار را به خانه‌ی او برد و گفت: من به عهد خود وفا کردم، تو نیز عهد کن از هیچ کسی بیگاری نگیری! یقین بدار که کار کردن برای رفع احتیاجات خود، به کمال و مردانگی تو آسیب نمی‌رساند.
۳-۱-۱۲٫ مکارم اخلاق
حکایت اوّل: ایجاز پسندیده
در میان همه‌ی دبیرانی که در دیوان به حرفه‌ی نوشتن مشغول بودند، هیچ کس فتح‌نامه مثل طاهر ذوالیمینین به اختصار نمی‌نوشت. در زمانی که با علی عیسی جنگید و علی عیسی را کشت، فوراً به پایتخت نامه‌ای با این مضمون نوشت که: «بنده‌ی ناچیز، طاهر، جایگاه خلافت را بوسه می‌زنم. در حالتی که سر علی عیسی در پیش من نهاده و انگشتر او در انگشت کرده‌ام». مقصود خود را در کوتاه‌ترین عبارت بیان کردن، خیلی پسندیده است.
حکایت دوم: عیّار دانش بدیع همدانی
استاد ابوالفضل بدیع همدانی، دوازده ساله بود که برتری او در علم ظاهر شد و اشعار او نشانه‌ی فصاحت داشت. صاحب عباد خواست تا میزان دانش و فضل او را آزمایش کند. پس پدرش او را به نزد صاحب عباد آورد. بدیع با دیدن صاحب، احترام کرد و در پیش او ایستاد. در نزد صاحب عباد، دیوان منصور منطقی به فارسی گذاشته بود، آن دیوان را باز کردند. این شعر آمد:

یک مو بدزیدم از دو زلفش

وقتی که همی موی زد به شانه

وآن موی به حیله همی‌کشیدم

چون مور که گندم کشد به خانه

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...