مورّخان درباره‌ی «گائو یانگ» امپراتور ظالم چین در قرن ششم میلادی نوشته‌اند که زندانیان محکوم به مرگ را مجبور کرد تا با بال‌هایی که از چوب بامبو و کاغذ ساخته شده بود پرواز کنند و از این میان تنها پرواز شاهزاده‌ی زندانی یوان‌هوانگ‌تو موفّقیّت‌آمیز بود که توانست حدود ۲۵۰۰ متر در آسمان پرواز کرده و به سلامت فرود بیاید. (نیدهام، ۱۹۹۴ : ج۴ ، ۲۸۵)
آباریس
آباریس فرزند سئوتس، حکیم افسانه‌اى، شفادهنده و روحانى آپولو در یونان باستان بود. درباره‌ى او گفته‌اند که قدرت پیش‌گویى نیز داشته است و لباس سکایى پوشیده. بنا بر روایت هرودوت او بر فراز سرتاسر جهان سوار بر تیرى پرواز کرد. (بیله، :۱۷۳۵ ۱۲)
اَتنه
بنا بر گل‌نبشته‌هاى نام‌نامه‌ى شاهان سومرى، اتنه سیزدهمین فرمان‌روا از سلسله‌ى نخستین کیش پس از طوفان بوده است و طبق این متون وى نخستین کسى‌ست که به آسمان بر شده است. این افسانه با نشست خدایان و رایزنى آنان درباره‌ى سرنوشت و نحوه‌ى راهبرى مردم آغاز مى‌شود و سرانجام آن فرو فرستادن پادشاهى از آسمان بر زمین و استقرار آن در شهر کیش است.
پس از گذر از این مقدمه، مار و عقابى در برابر خداى داورى، خداوند شمش پیمان دوستى مى‌بندند و سوگند مى‌خورند که سخت بدین پیمان وفادار باشند و انواع نفرین‌ها و پادافره‌ها را از بهر شکننده‌ى این پیمان خواستار مى‌شوند.
پس از روزگارى خوش که با یکدیگر سپرى مى‌کنند؛ هر دو داراى فرزندى مى‌شوند و هنگامى که جوجه عقاب کمى بزرگ مى‌شود، اندیشه‌اى اهریمنى به ذهن عقاب راه مى‌یابد و به فرزندش مى‌گوید: «من فرزند مار را خواهم خورد، به آسمان بر خواهم شد، جایگاهى که شاید در آن جاى کنم، پس از آن بر شاخسار فرود خواهم آمد و میوه خواهم خورد».
جوجه عقاب پدر را از این کار ناشایست بازمى‌دارد و او را از پادافره خداى شمش مى‌ترساند. امّا عقاب گوش نداده و این کار اهریمن را انجام مى‌دهد.
مار اشک‌ریزان از خداى شمش پادافره عقاب را مى‌خواهد و خداى شمش مار را راهنمایى مى‌کند که چگونه بال‌ها و شهپرها و چنگال‌هاى عقاب را بدرد و او را به گودالى بیاندازد تا از گرسنگى و تشنگى بمیرد و مار همان کار را مى‌کند. عقاب دست زارى به سوى شمش برمى‌دارد و بخشایش او را خواستار مى‌شود. پس از تضرّع بسیار، خداى شمش به او رحم مى‌کند و مى‌گوید: «آگاه باش مردى را سوى تو خواهم فرستاد و او دست تو را خواهد گرفت».
از طرف دیگر، اتنه که ظاهراً صاحب فرزند نمى‌شود از شمش مى‌خواهد که به او گیاه زادن ببخشد و شمش او را به بالاى سر عقاب مى‌فرستد. اتنه عقاب را درمان مى‌کند و پس از گذشت هشت ماه عقاب بهبودى خود را باز مى‌یابد و پس از آن عقاب اتنه را براى یافتن گیاه زادن به آسمان مى‌برد و آن‌قدر بالا مى‌روند که دریا در نظر اتنه چون سبد نانى و زمین چون مزرعه‌اى شیار خورده مى‌شود و پیش از رسیدن به بارگاه خدایان سقوط مى‌کنند و با وجود ناقص بودن متن به نظر مى‌رسد که دست کم اتنه زنده مى‌ماند و به آرزوى خود مى‌رسد، زیرا بر اساس نام‌نامه‌ى پادشاهان سومرى پس از وى پسرش به نام بلیخ به پادشاهى مى‌رسد. (ارفعى؛ :۱۳۶۹ ۶-۱۹۱)
نتیجه گیری
جز در مورد کاووس در تمام مواردی که ذکر شد به آسمان رفتن یا به منظور دریافت پیام از جانب اورمزد و امشاسپندان بوده است (در مورد جمشید و زرتشت) یا به منظور تقویت ایمان شخصی در اثر دیدار از جهان مینوی (در مورد گشتاسب) و یا به منظور انتقال مشاهدات بیننده برای مردمان دیگر و در نتیجه تقویت ایمان شنوندگان و خوانندگان گزارش آن معراج است. (در مورد کرتیر و ارداویراف) معراج گشتاسب و ارداویراف به دنبال مصرف مواد خلسه‌آور و در حالت خلصه و به گونه‌ای شهودی صورت گرفته، حال آن‌که معراج زرتشت و جمشید جسمانی است. ( البتّه نباید فراموش کرد که این دو خود آیفت کوبیدن ماده‌ی خلسه‌آور و البتّه مقدّس به پدرانشان هستند.) در مورد کیفیت معراج کرتیر هم سخنی به میان نیامده. امّا به یک معراج شهودی بیشتر نزدیک است تا جسمانی) سابقه‌ی استفاده از مواد سکرآور برای کشف و شهود عوالم بالا به پیش از دین زرتشت برمی‌گردد (ادیان شمنی) و پس از آن نیز ادامه دارد (اسماعیلیه و حشاشین).

(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))

    1. ۳ بررسی تطبیقی موارد مشابه عشق نامادری به ناپسری در اساطیر و ادبیات ملل

داستان‌های «سیاوش و سودابه»، «یوسف و زلیخا» و «هیپولیت و فدرا» در میان ملل جهان شهرت ویژه‌ای دارند. طرح اصلی اغلب این داستان‌ها چنین است که همسر پادشاه یا بزرگی، عاشق ناپسری یا پسرخوانده‌ی خود شده و عشق و تمایلات خویش را بدو ابراز می کند امّا پسر به سبب پاکدامنی و وفاداری به پدر یا پدرخوانده‌ی خویش به خواهش‌های نامادری هوس‌باز پاسخ نمی‌دهد. زن نیز با توطئه‌چینی و نیرنگ در پی انتقام برمی‌آید و پدر را می‌فریبد تا مجازات و آزارهای سختی را بر پسر خود روا دارد. درمقاله‌ی حاضر نخست موارد گوناگون عشق میان نامادری و ناپسری در روایات اساطیری، ادبی و تاریخی ملل مختلف به کوتاهی نقل و سپس به مقایسه‌ی آن‌ها با یکدیگر پرداخته شده است و پرداختن به دلیل یا دلایل اساسی طرح گسترده‌ی این‌چنین داستان‌هایی در میان ملل مختلف، از مباحث دیگر این پژوهش است.
هرچند در بیش‌تر داستان‌های مشهور به عشق نامادری و ناپسری، این نامادری‌ست که عشق خود را به ناپسری ابراز می‌دارد و ناپسری از پاسخ گفتن به تمایلات نفسانی وی و خیانت به پدر سرباز زده و به دنبال انتقام‌جویی نامادری، متحمل تهمت‌ها و مجازات‌هایی که سزاوار آن نیست می‌گردد. امّا مواردی هم وجود دارد که در آن‌ها پسر با نامادری هم‌داستان می‌شود و یا عشق از طرف پسر به نامادری ابراز می‌گردد و در بیش‌تر موارد با پاسخ مثبت از سوی نامادری روبه‌رو می‌شود. در این جا ابتدا روایت‌ها به دودسته‌ی نامادری عاشق و ناپسری عاشق تقسیم شده است. دسته‌ی نخست به دلیل فراوانی، روایت‌ها از لحاظ جغرافیایی به زیرشاخه‌های ۱٫ ایرانی، ۲٫ هندی، ۳٫ هلنی، ۴٫ لاتینی ۵٫ شمال اروپا و سلتیک، ۶٫ اسلاوی ۷٫ بین‌النهرینی- مصری ۸٫٫ چینی، تقسیم شده‌اند. هم‌چنین روایت‌های دسته‌ی دوم (ناپسری عاشق) به دو زیر شاخه‌ی نامادری هم‌داستان و نامادری پاک‌دامن تقسیم‌بندی و آن‌گاه در یک بخش مستقل عناصر مشترک موجود در آن‌ها استخراج و با یکدیگر مقایسه شده‌اند. در ادامه به احتمال اقتباس برخی از این روایت‌ها از یکدیگر و انگیزه‌ی نهفته در این طرح داستانی و نظریه‌هایی که درباره‌ی این داستان‌ها ارائه گردیده، پرداخته شده است.

    1. ۳٫ ۱ نامادری عاشق و ناپسری درست‌کار
    1. ۳٫ ۱٫ ۱ روایت‌های ایرانی

سیاوش و سودابه
بنا بر گزارش شاهنامه کیکاووس از همسر خود – که نامش در شاهنامه نیامده – صاحب فرزندی به نام سیاوش می‌شود. رستم تربیت کودک را به عهده می‌گیرد و پس از آن که از تربیت کافی برخوردار شد و به سن جوانی رسید، او را به دربار باز می‌گرداند. سودابه (دختر شاه ‌هاماوران که در نبرد‌ هاماوران به همسری کیکاووس در آمده است) با دیدن سیاوش دل‌باخته‌ی او می‌شود و از او می‌خواهد که روزی قدم در شبستان شاه بگذارد. سیاوش که به مهر ناروای او پی برده بود از این کار سر باز می‌زند امّا سرانجام به توصیه‌ی پدر به شبستان می‌رود و پس از دیدار با خواهران خود نزد پدر بازمی‌گردد. شب‌هنگام سودابه از کیکاووس می‌خواهد که از دختران سراپرده‌ی شاهی، همسری برای سیاوش اختیار شود. کاووس که از ستاره‌شناسان شنیده بود که از فرزندان سیاوش یکی به شاهی خواهد رسید با این درخواست موافقت می‌کند و از سیاوش می‌خواهد که از دختران شبستان همسری برگزیند. امتناع سیاوش از این کار بی‌نتیجه می‌ماند و او ناچار به حرم‌سرا می‌رود و پس از آن که دختران یکی یکی از پیش او می‌گذرند و حرم‌سرا خلوت می‌شود سودابه پرده از چهره برمی‌گیرد و عشق خود را به سیاوش آشکار می کند. سیاوش سرشار از شرم و وفاداری به پدر محترمانه از هوس‌های وی سر باز می‌زند امّا از ترس انتقام سودابه بدو وعده می‌دهد که با یکی از دخترانش ازدواج کند. بار دیگر سودابه سیاوش را احضار کرده و این بار علنی‌تر و با وعده‌های شیرین او را به خود می‌خواند و تهدید می‌کند که در صورت سرپیچی روزگارش را تباه خواهد کرد. سیاوش با خشم آن‌جا را ترک می‌کند. سودابه نیز جامه‌هایش را چاک کرده و با فغان و ناله سیاوش را به دست‌درازی به خود متهم می‌سازد.
شاه، سیاوش را فرامی‌خواند و از حقیقت امر آگاه می‌شود امّا به سبب دل‌بستگی به سودابه و داشتن فرزندان خردسال از او، از کشتن سودابه صرف‌نظر می‌کند و از سیاوش می‌خواهد که این اتّفاق فاش نشود. از سوی دیگر وقتی سودابه می‌فهمد که دل شهریار بر او سرد گشته است؛ با همکاری زنی نیرنگ‌ساز وانمود می‌کند که به سبب رفتار سیاوش دو فرزند دوقلوی او سقط شده‌اند. کاووس از ستاره‌شمران یاری می‌خواهد و ایشان می‌گویند که این دو بچّه از پدر و مادر دیگری هستند. شاه با موبدان خلوت می‌کند و ایشان چاره را آزمایش آتش اعلام می‌کنند. سیاوش با جان و دل این آزمایش را پذیرا می‌شود و با اسب به آتش می‌زند و بی‌هیچ آسیبی از آن بیرون می‌آید. پس از چند روز کاووس سودابه را برای مکافات پیش می‌خواند و سودابه سالم بیرون آمدن سیاوش از آتش را جادوی زال می‌داند. کاووس فرمان به کشتن سودابه می‌دهد امّا سیاوش پادرمیانی می‌کند و شاه او را می‌بخشد.
از طرف دیگر افراسیاب به ایران می‌تازد و سیاوش برای رهایی از نیرنگ‌های سودابه همراه با رستم به نبرد با افراسیاب می‌شتابد. این نبرد به پیروزی ایرانیان می‌ انجامد. افراسیاب به سیاوش پیشنهاد صلح می‌دهد و سیاوش می‌پذیرد. رستم نزد کاووس رفته و ماجرای صلح با توران را بدو بازگو می‌کند. امّا کاووس برمی‌آشوبد و رستم و سیاوش را سرزنش می‌کند. سیاوش که دیگر تمایلی به بازگشت به ایران ندارد؛ به توران می‌رود و مورد لطف پیران ویسه و افراسیاب قرار می‌گیرد. این دو، دختران خود جریره و فرنگیس را به همسری سیاوش در می‌آورند امّا سرانجام برتری جسمانی سیاوش و مهربانی افراسیاب با او موجب برانگیختن رشک گرسیوز برادر افراسیاب و تهمت بستن او به سیاوش می‌گردد تا جایی که افراسیاب نسبت به وی دل بدگمان گشته، دستور قتل او را می‌دهد. از آن‌سو هنگامی که رستم از کشته شدن سیاوش باخبرمی‌گردد؛ به شبستان کاووس وارد شده و سودابه را سر می‌برد و سپس به توران حمله می‌کند. (شاهنامه، ج ۳ ،۱۳۸۷: ۱-۱۹۶)
شاهزاده و کنیزک
بنا بر کتاب سندبادنامه، پادشاهی صاحب پسری می‌شود. طالع‌بینان وی را پسری فرخنده‌فال می‌یابند امّا پیش‌بینی می‌کنند که در ایّام جوانی خطری او را تهدید خواهد کرد که به یمن رای و تدبیر مرتفع خواهد گشت. شاه پس از مدّتی تربیت شاهزاده را به حکیمی خردمند به نام سندباد می‌سپارد. سندباد روزی در طالع او می‌بیند که هفت روز آینده برای شاهزاده سرشار از نحوست خواهد بود پس به او توصیه می‌کند که در این یک هفته مهر سکوت بر لب بگذارد. فردای آن روز وقتی شاه و درباریان سکوت او را می‌بینند تصمیم می‌گیرند که او را به حرم بفرستند مگر زبانش گشاده شود. در حرم پادشاه کنیزکی‌ست که شاهزاده را دایگی کرده بود و دل در گرو مهر او داشت. کنیزک از پادشاه می‌خواهد که شاهزاده را برای درمان به او بسپارند. کنیزک شاهزاده را به حجره‌ی خود می‌برد و به او اظهار عشق می‌کند و وعده می‌دهد که شاه را با زهر خواهد کشت تا او پادشاه شود. شاهزاده خشمگین از حجره‌ی او بیرون می‌آید و کنیزک از ترس این‌که روزی شاهزاده به سخن گفتن در آید و آن‌چه را که رفته است بازگو کند، جامه‌ی خود را چاک می‌زند و روی خود را می‌خراشد و نزد پادشاه می‌رود و از آزاری که شاهزاده می‌خواسته به او برساند دادخواهی می‌کند. پادشاه بی‌درنگ فرمان قتل فرزند را صادر می‌کند امّا هفت وزیر خردمندش او را از تعجیل برحذر می‌دارند و از او می‌خواهند که در این کار تفحّصی بیش‌تر بشود. پادشاه می‌پذیرد و در هفت روز، هر روز یکی از وزیران نزد شاه رفته و حکایتی پیرامون مکر زنان بازگو می‌کند و سپس کنیزک داخل شده و حکایتی در اثبات حقّانیت خود نقل می‌کند. پس از سپری شدن آن هفت روز شاهزاده زبان باز کرده و حقیقت را بازگو می‌کند و شک و شبهه را از دل شاه می‌زداید و شاه سخنش را پذیرفته و او را عزیز می‌دارد. (سندبادنامه، ۱۹۴۸: ۴۷-۲۷۱)
داستان سندبادنامه با عنوان «هفت حکیم» وارد ادبیات روم نیز گردیده و مورد اقبال فراوان واقع شده است. (رایت، ۱۸۴۶: ۸۴) هم‌چنین در ادب فارسی اثری با عنوان بختیارنامه یا ده وزیر موجود است که بن‌مایه و روند داستانی آن مطابق با طرح داستان سندبادنامه است با این تفاوت که به جای هفت وزیر، ده وزیر طی ده روز با شاه گفت‌وگو می‌کنند. از بختیارنامه چندین نگارش به نظم و نثر فارسی در دست است که مشهورترین آن‌ها با عنوان راحه الارواح از دقایقی مروزی سخن‌ور قرن ششم هجری می‌باشد. (صفا، ۱۳۴۵: هجده)
امجد، اسعد، حیات النفس و بدور
در داستان‌های هزارویک شب، امجد و اسعد دو برادر ناتنی هستند که از ازدواج پادشاهی به نام قمرالزمان با دو همسرش به نام‌های به دور و حیات‌النفس به دنیا آمده‌اند. این دو برادر در رفاه و آسایش بزرگ می‌شوند و همیشه یار و یاور هم هستند. اما زیبایی ایشان باعث می‌شود که هر یک از دو زن، عاشق پسر دیگری بشوند و در پی فریفتنشان برآیند. وقتی مردان جوان تمایلات نامادری‌هایشان را رد می‌کنند؛ نامادری‌ها با برگرداندن انگشت اتهام به سمت پسران جوان در برابر قمرالزمان چنین وانمود می‌کنند که پسران قصد آزار رساندن و فریفتن آن‌ها را داشته‌اند. قمرالزمان حرف آن دو را باور می‌کند و دستور به اعدام هر دو پسر خود می‌دهد. پسران برای اعدام، جداگانه به دست جلادان سپرده می‌شوند امّا جلاّدان آن‌ها را رها می‌کنند. از سوی دیگر قمرالزمان حقیقت را درمی‌یابد امّا گمان می‌کند که پسرانش دیگر مرده‌اند. به دنبال ماجراهایی پرتب ‌و تاب و از سر گذراندن خطرات مرگبار سرانجام دو برادر همدیگر را پیدا می‌کنند و با دخترانی که جان آن‌ها را از مرگ نجات داده‌اند (مرجانه و بوستان) ازدواج می‌کنند. قمرالزمان نیز پسران را پیدا کرده و پادشاهی را میان آن دو تقسیم می‌کند. (مارزولف، ۸۷ :۲۰۰۷)

    1. ۳٫ ۱٫ ۲ روایت‌های هند

ارجن و اوربشی
بنا بر مهابهاراتا، ارجن با اوربشی رقاصه‌ی آسمانی ملاقات می‌کند. اوربشی مادر آیوس از نیاکان دور ارجن است. لذا ارجن به او به دیده‌ی مادر می‌نگریست. هنگامی که اوربشی به ارجن تمایل نشان می‌دهد؛ ارجن این پیوند خانوادگی را به او گوش‌زد می‌کند؛ اوربشی با خاطری آزرده او را نفرین می‌کند که مردانگی خود را از دست بدهد. سپس بنا به دستور ایندرا نفرینش را از تمام عمر به یک سال کاهش می‌دهد.
این نفرین برای ارجن به کار می‌آید؛ چنان‌که یک سالی که با برادرانش و همسرشان پنهانی در ائوپادی در میان زنان زندگی می‌کردند؛ کسی او را نشناخت. (مهابهارات، ۱۳۵۸: ۲-۲۹۱)
سارانگادارا و چیترانگی
«سارانگادارا» پسر «نارِندرا» شاه حامی «نانّایا» است. بر اساس داستانی منقول از «آپّاکاوی»، نارندرا در سن پیری با دختری جوان (چیترانگی) ازدواج می‌کند و دختر جوان عاشق ناپسری خود سارانگادارا می‌شود. وقتی که سارانگادارا به تمایلات و اشتیاق چیترانگی پاسخ نمی‌دهد؛ او اتهامات نادرستی را نزد شاه به ناپسری خود وارد می‌آورد. شاه دستور می‌دهد که دست و پای پسرش قطع و تنش در بیابان انداخته شود. امّا سارانگادارا با کمک یک انسان کامل(Siddha) زنده می‌ماند و خودش هم تبدیل به یک انسان کامل و بی‌مرگ می‌شود. (پولاک، ۳۸۶ :۲۰۰۳)
پوران و لونا
بر اساس افسانه‌ی کائورانگی (Kaurāngi) به معنی چهار عضو، پوران پسر شاهی به نام سالیواهانا است. وی نخستین بار در دوازده سالگی به حضور سوگلی پدر، «لونا» می‌رسد. این زن که ساحره‌ای وحشتناک است می‌کوشد که او را بفریبد. امّا با بی‌اعتنایی پوران روبه‌رو می‌شود. لونا او را نزد شاه متهم می‌کند که سعی در اغوا کردن او داشته است. شاه دستور قتل پسرش را می‌دهد. پوران سوگند راستی می‌خورد و به پیشنهاد بزرگان او را در روغن جوشان می‌اندازند تا اگر نسوخت بی‌گناهی او ثابت شود. پوران پس از چهار ساعت بی‌آسیب از روغن جوشان بیرون می‌آید. با این وجود لونا به فردی مرتد دستور می‌دهد که دستان پوران را قطع کرده؛ چشمانش را از حدقه درآورده و او را در چاهی بیاندازد. پس از دوازده سال روزی جوکی بزرگ گوراخناث(Gorāxnāth) با مریدانش به آن چاه می‌رسند و پوران را پیدا کرده و بالا می‌کشند. گوراخناث چشمان و اعضای قطع شده‌ی پوران را بازمی‌گرداند. بیست‌وچهار سال بعد گوراخناث بازمی‌گردد و پوران را هنوز درون چاه و مشغول تمرین اصول ریاضت می‌یابد. به خواست پوران، گوراخناث او را به آیین «ناث» وارد می‌کند. پوران به سرزمینش باز می‌گردد و حضورش موجب گل دادن باغش می‌شود. او بینایی از دست رفته‌ی مادرش را باز می‌گرداند و پدر و نامادری‌اش را می‌بخشد و دانه‌های برنج به ایشان داده و بشارت می‌دهد که با خوردن آن لونا آبستن گشته و صاحب پسری خواهد شد. (هارتلند، ۱۰۶ : ۱۸۹۵ ؛ ویلسون، ۲۱ :۲۰۰۳)
کونالا و تیشیاراکشیتا
آشوکا شاه هند پس از مرگ همسرش با تیشیاراکشیتا (Tišārak šitā) زنی جوان و فاسد ازدواج می‌کند. آن زن عاشق «کونالا» پسر و جانشین آشوکا می‌شود. کونالا این عشق را رد می‌کند و موجب می‌شود که عشق نامادری به نفرت بدل شود. در اثر تشویق نامادری، کونالا برای حکومت سرزمین دور دست «ایالا» گسیل می‌شود و از سوی دیگر ملکه، از جانب آشوکا نامه‌ای به حاکم ایالا می‌نویسد که چشمان کونالا را از حدقه بیرون بیاورد. او این نامه را با نقش دندان‌های آشوکا در هنگام خواب مهر می‌کند زیرا آشوکا نامه‌هایش را با این کار تأیید می‌کرد. چون کونالا به مقصد می‌رسد؛ حکم پادشاه که کمی زود‌تر رسیده بود در مورد او اجرا می‌شود. کونالای نابینا به قصر آشوکا بازمی‌گردد. نگهبانان او را نمی‌شناسند امّا آشوکا از داخل قصر صدای آواز فرزند را می‌شناسد و او را فرا می‌خواند و در آغوش می‌کشد و می‌گرید و چون به حقیقت آگاه می‌شود؛ دستور سوزاندن همسرش را می‌دهد و تقاضای عفو کونالا بی‌نتیجه می‌ماند. (رامباکشی، ۱۲۷-۱۳۰ :۲۰۰۳)
بَسَنت و چیتراواتی
«چاندراسِن» و ملکه‌اش روپواتی (Rupvāti) دو پسر به نام‌های «روپ» و «بَسَنت» داشتند. روپواتی می‌میرد و شاه با شاهزاده‌ای به نام «چیتراواتی» ازدواج می‌کند. چیتراواتی بسنت را می‌بیند و به او تمایل نشان می‌دهد. چون بسنت خواهش نامادری را بی‌پاسخ می‌گذارد؛ نامادری با همراهی خدمتکارش به شاه می‌گوید که بسنت به او تعرّض نموده است. شاه دستور می‌دهد که پسر را به دار بیاویزند امّا با پادرمیانی وزیر حکم به تبعید کاهش می‌یابد. روپ و برادرش به مصر می‌روند به دنبال ماجراهایی روپ به پادشاهی مصر می‌رسد و بسنت با شاهزاده خانمی به نام چاندراپرابِها ازدواج می‌کند و به شکل یک یوگی به سرزمین پدری بازمی‌گردد و وارد باغ شاهی می‌شود و همه را پیر و چروکیده می‌بیند. کاخ‌نشینان که او را نمی‌شناسند از او می‌خواهند که برای حل مشکلات همان‌جا بماند. روزی شاه ‌اندوه بزرگش یعنی بی‌فرزندی را برایش بازگو می‌کند. او می‌گوید که باید حقیقت را از زبان ملکه بشنود. چیتراواتی حقیقت را بازگو می‌کند. شاه به دنبال روپ به مصر می‌رود. روپ او را می‌بخشد و پدر و پسران سرانجام با هم به خانه برمی‌گردند و هنگامی که پسران برای احترام پای نامادری را لمس می‌کنند نامادری می‌میرد و چاندراسن پادشاهی را به بسنت می‌دهد و خود کنج عزلت می‌گزیند. (هانسن،۱۷۷-۱۷۸ :۱۹۹۲)

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...