چون نامه به کاووس رسید بسیار خوشحال شده و با شادی در پاسخ نوشت که دلت تا جاودان شاد باد و همیشه پیروز باشی. حال که پیروز گشتی، اندکی باید درنگ کنی و سپاه را پراکنده نکنی. در جنگ جستن شتاب مکن زیرا افراسیاب خود به جنگ تو خواهد آمد و اگر پایش را از رود جیهون بدین‌سو گذارد خود را به کشتن خواهد داد.
چون نامه‌ی شاه به سیاوش رسید شاد گشت و به فرمان پدر عمل کرد. از آن‌سو چون گرسیوز خود را با سرعت به افراسیاب رساند برای او باز گفت که سپاهی به فرماندهی سیاوش با همراهی رستم به جنگ ما آمد. هریک از ایشان از پنچاه تن ما برتر بود. افراسیاب چون آتش برآشفت و بر گرسیوز بانگ زد و دستور داد تا بزم را ساز کنند و بدین‌سان روز را به شب رساندند. چون افراسیاب به خواب رفت و پاسی از شب گذشت. خروشان از خواب پرید. گرسیوز او را در بر گرفت و پس از این‌که حالش بهتر شد گفت که بیابانی پُر از مار در خواب دیدم و جهان را پُر از گَرد و آسمان را پُر از عقاب. زمین خشک بود و باران نمی‌بارید و من در آن‌جا سراپرده زده بودم و سپاهی همراه من بود که ناگهان بادی پُر از گَرد برخاست و درفش مرا سرنگون کرد و از هر سو جوی خون برخاست و سراپرده و خیمه‌ی من سرنگون گشت و بیش از هزار تن از سپاهیانم سرشان بریده شد و سپاهی از ایرانیان پدیدار گشت و هریک از ایشان سری از تورانیان در دست داشت و صدهزار تن از ایشان به سوی تخت من تاختند. در حالی که سیاه‌پوش و نیزه‌دار بودند و مرا از جایگاهم دست بسته بلند کردند و پهلوانی مرا دوان پیش کاووس برد. بر تخت کاووس پسرش که چون ماه می‌درخشید نشسته بود که بیش از چهارده سال نداشت. او غرّید و مرا با شمشیر به دو نیم کرد و من از درد فریاد می‌زدم و از ناله و درد بیدار شدم.

(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))

گرسیوز گفت: خوابت به کام دلت باشد. باید خواب‌گزاران را بخوانیم. خواب‌گزاران انجمن شدند و افراسیاب خواب را برای ایشان باز گفت. موبد خواب‌گزار ابتدا از شاه امان خواست و یکی از خواب‌گزاران به شاه گفت که اگر با سیاوش جنگ کنی گیتی رنگ خون می‌گردد و اگر سیاوش به دست تو کشته شود در توران هیچ چیزی بر جای خود باقی نخواهد ماند و زمین به خاطر کین سیاوش پرآشوب خواهد شد. و اگر مانند مرغ هم بر هوا بپری سرانجام مجازات خواهی شد.
افراسیاب غمگین شد و به همین خاطر به جنگ با سیاوش شتاب نکرد و با خردمندان انجمن کرد و گفت که از جنگ جستن با ایرانیان چه سود؟ باید جهان اندکی آرامش داشته باشد و اگر موافق باشی با سیاوش و رستم آشتی کنند. سران لشکر گفتند: هر چه تو فرمان دهی! افراسیاب گرسیوز را با هدایای بسیار و سخنان چرب نزد سیاوش و رستم فرستاد. گرسیوز نزد ایشان رفت. سیاوش از افراسیاب پرسید و گرسیوز هدایا را تقدیم کرد. رستم به گرسیوز گفت: تو یک هفته این‌جا به شادی بگذران تا ما پاسخ افراسیاب را بدهیم.
رستم و سیاوش رایزنی کردند. سیاوش از رستم پرسید که دلیل این آشتی جستن چیست؟ برای ضمانت گفتار افراسیاب صد تن از نزدیکان او را برگزین تا گروگان نزد ما فرستد و شهرهای ایران را که تصرف کرده بازپس دهد. بعد از آن فرستاده‌ای نزد کاووس بفرستیم و او را از این صلح آگاه کنیم. تهمتن گفت: این کار درست است و جز این پیمان صلح برقرار نخواهد ماند.
سحرگاه گرسیوز نزد سیاوش آمد و سیاوش تصمیم خود بدو گفت. گرسیوز با فرستادن پیکی نزد افراسیاب پیام سیاوش را رساند. افراسیاب هم ناچار کسانی را که رستم نام برده بود با هدایای فراوان نزد سیاوش فرستاد و از بخارا، سغد، سمرقند، چاچ و سپیجاب عقب نشست.
چون این کارها انجام شد به گرسیوز اجازه‌ی بازگشت دادند و او را با هدایای بسیار روانه کردند. تهمتن از سیاوش خواست تا نزد کاووس رود و خبر این پیروزی را بدهد و با نامه‌ای از سیاوش به نزد کاووس رفت. از آن‌سو گرسیوز به نزد افراسیاب رسید و از خوبی‌های سیاوش برای او گفت.
کاووس به گرمی از رستم استقبال کرد و از سیاوش پرسید. رستم نیز نامه سیاوش به او داد. بعد از خواندن نامه توسط دبیر کاووس خشمگین شد و به رستم گفت: گیرم که او جوان و نارسیده است. تو که در جهان بی‌همتا و نمونه‌ای مگر بدی‌های افراسیاب را ندیده‌ای؟ من خود باید به جنگ با افراسیاب می‌رفتم که افسوس درنگ کردم و شما به هدایای افراسیاب و صد گروگان ترک که برای او مثل خاک بی‌ارزش هستند فریفته شدید. اکنون من پیکی را نزد سیاوش می‌فرستم و به او می‌فرمایم که هدایای افراسیاب را بسوزان و بستگانش را نزد من بفرست تا سر از تنشان جدا کنم و خود با لشکر بر او بتاز و از غارت و سوختن دریغ مکن تا افراسیاب به جنگ تو بیاید.
تهمتن به او گفت: تو خود گفتی که در جنک با افراسیاب درنگ کنید تا او به جنگ بیاید! ما هم درنگ کردیم و او تقاضای صلح کرد و جنگیدن با کسی که به دنبال آشتی باشد نیکو نیست و دیگر این‌که پیمان‌شکنی شایسته‌ی شاهان نباشد. از پیروزی مگر چه چیزی جز تخت و تاج و رفاه و گنج برای ایران به دست می‌آمد؟ تو اکنون همه را به دست آوردی! پس بیهوده جنگ مجوی! اگر روزی افراسیاب بخواهد پیمان بشکند؛ ما نیز با او خواهیم جنگید. از فرزند مخواه که پیمان بشکند زیرا نخواهد شکست.
کاووس خشمگین شد و به رستم گفت این‌ها تو در سر سیاوش افکنی و او را از کین جستن پشیمان کرده‌ای و در این کار تن‌آسانی خودت جُستی نه شکوه پادشاهی را! تو بمان تا توس این کار را دنبال کند. من پیکی را با نامه‌ای پُر از سخنان تلخ به بلخ نزد سیاوش می‌فرستم و سیاوش اگر سرپیچی کند سپاه را به توس بسپارد و با نزدیکانش بازگردد و نزد من بیاید و با آن‌چه در انتظارش است برخورد کند.
رستم با ناراحتی و خشم از پیش کاووس رفت و کاووس توس را پیش خواند و او را با لشکری روانه کرد و پیکی را با نامه‌ای پُر از خشم نزد سیاوش فرستاد و او را در کاری که کرده بود سرزنش کرد و از فریب افراسیاب برحذر داشت و از او خواست تا به محض رسیدن توس اسیران را نزد او (کاووس) فرستد و با توس به جنگ تورانیان برود و اگر توان این کار را ندارد بازگردد. چون نامه به سیاوش رسید او را خوش نیامد و ماجرا را از فرستاده پرسید و فرستاده برخورد کاووس با رستم را تعریف کرد. سیاوش از کار رستم غمگین شد و در دل با خود گفت: اگر این صد نفر بی‌گناهی را که خویشان افراسیاب هستند نزد کاووس بفرستم آن‌ها را خواهد کشت و این گناه من است و اگر بی‌بهانه با شاه توران جنگ کنم خداوند این را نخواهد پسندید و برای من بدنامی خواهد بود و اگر نزد شاه بازگردم و سپاه را به توس بسپارم از شاه و سودابه یک‌سره بدی به من خواهد رسید و در نهان با بهرام و زنگه شاوران رایزنی و درد دل کرد و به ایشان گفت: من می‌روم و کشوری می‌جویم تا کاووس مرا پیدا نکند و به زنگه گفت: تو این گروگان‌ها و هدایا را نزد افراسیاب ببر و بگو که چه پیش آمده است و از او بخواه تا اجازه دهد از کشورش بگذرم و به کشوری دیگر بروم و به بهرام گفت: این سپاه را هم به تو می‌سپارم تا توس بیاید. بهرام و زنگه ‌اندوهگین شدند و بر سرزمین‌ هاماوران نفرین کردند و گفتند این کار درست نیست. نامه‌ای نزد شاه بنویس و رستم را بخواه و آن‌گاه اگر فرمان جنگ داد جنگ کن.
سیاوش نپذیرفت و گفت اگرچه فرمان شاه برتر از خورشید و ماه است، نمی‌توانم فرمان یزدان را با فرمان شاه پایمال کنم. بهرام و زنگه گریان شدند و زنگه گروگان‌ها را نزد افراسیاب برد و آن‌چه گذشته بود را برایش تعریف کرد. افراسیاب غمگین شد و با پیران مشورت کرد و پیران گفت: سیاوش فرّه‌مند است. تاج و تخت ایران به او خواهد رسید. اگر شاه صلاح ببیند او را مثل فرزندش بنوازد و دخترش را به او بدهد و اگر روزی سیاوش به ایران برگردد به تو احترام خواهد گذاشت و دو کشور از کینه‌جویی آسوده خواهند شد. افراسیاب گفت: سخنت دل‌پذیر است امّا شنیده‌ام که هرکس بچّه شیر بپرورد کیفر کار خود را ببیند.
پیران گفت: امّا سیاوش مانند پدرش بدخوی نیست. کاووس پیر گشته و پس از مرگ او سیاوش شاه خواهد شد و عملاً دو کشور از آن تو خواهد بود. افراسیاب نامه‌ای به سیاوش نوشت و گفت که از سخنان زنگه اندوهگین شدم. اگر بخواهی تاج و تخت و شهریاری و خواسته در توران برای تو مهیا است و همه‌ی تورانیان تو را تعظیم خواهند کرد و تو مانند پسر من خواهی بود. اگر از کشورم بگذری و نزد من نمانی، کوچک و بزرگ مرا نکوهش خواهند کرد. همین‌جا بمان و در ناز و نعمت روزگار سپری کن تا زمانی که بخواهی با پدرت آشتی کنی. آن‌گاه تاج و سپاه و کمر زرّین به تو خواهم بخشید و تو را به ایران خواهم فرستاد و نامه را با خلعت و سیم و زر و اسبی آراسته به زنگه داد تا به سیاوش برساند.
چون سیاوش نامه را خواند از یک سو شاد شد و از سوی دیگر غمگین که می‌بایست دشمن را دوست بگیرد. نامه‌ای نزد پدر نوشت و همه‌ی آن‌چه را گذشته بود یاد کرد. از آزار سودابه و گذشتنش بر کوه آتش و خواری که در این جنک کاووس بر او روا داشته بود و سپاه را به بهرام تحویل داد تا هنگام آمدن توس به او بدهد و از لشکر سی‌صد سوار شایسته و پهلوان برگزید و مقداری درهم و دینار و گوهر نیز به‌اندازه‌ی نیاز با خود برد. با لشکر وداع کرده به سوی جیهون رفت. پیران با هزار سوار به استقبال او آمد و او را در بر گرفت و گرم بپرسید. به شادی آمدن سیاوش جشن گرفتند. سیاوش به یاد رستم و زابلستان افتاد و اندوهگین شد.
پیران به سیاوش گفت تو سه چیز داری که هیچ کس در جهان ندارد. یکی نژاد کیقباد دیگر زبان راست و نیکو گفتار و سوم چهره‌ی زیبا. سیاوش به پیران گفت: اگر بودن من در این‌جا نیکو نیست بگذار تا بگذرم و به کشور دیگری بروم. پیران گفت: نگران مباش و دل از مهر افراسیاب مگردان که برخلاف آوازه‌ی بدش در جهان مردی ایزدی‌ست و با خرد و رای و هوشیار است.
سیاوش آرام گرفت و با هم به شهر گنگ وارد شدند. افراسیاب پیاده به استقبال آمد. سیاوش نیز از اسب پیاده شد و یکدیگر را در بر گرفتند و افراسیاب او را درود گفت و سیاوش بر او آفرین کرد. افراسیاب به پیران گفت که کاووس به راستی تند و کم خرد است که بر دوری چنین پسر زیبا و بلند بالا و هنرمند شکیباست.
با یکدیگر نشسته و مِی‌خواری کردند و افراسیاب به سیاوش هدایای بسیار بخشید. فردای آن روز به چوگان رفتند و ایرانیان و تورانیان با یکدیگر به بازی پرداختند و سیاوش و یارانش در چوگان‌بازی چیره و پیروز شدند. سیاوش به زبان پهلوانی به یاران خود گفت: این‌جا میدان نبرد نیست! پس اندکی آهسته‌تر بازی کنید و بگذارید تا ترکان هم بتوانند گویی بزنند.
پس از آن از سیاوش خواستند تا تیراندازی کند. افراسیاب کمان سیاوش را به گرسیوز داد تا به زه کند امّا گرسیوز نتوانست. پس افراسیاب کمان را از گرسیوز بستد و به سختی آن را به زه کرد و به سیاوش گفت: من نیز به هنگام جوانی چنین کمانی داشتم . اکنون از من گذشته است امّا در ایران و توران کسی چنین کمانی نمی‌تواند به دست بگیرد و چنین کمانی شایسته‌ی کتف و یال سیاوش است. پس نشانه‌ای در دشت گذاشتند و سیاوش با هنرمندی چندین تیر بر نشانه زد. پس از مِی‌خواری قرار بر نخجیر گذاشتند و در نخجیر نیز سیاوش از خود مردانگی و هنر نشان داد. از شکار سیاوش بر تورانیان ننگ آمد. افراسیاب در غم و شادی همواره با سیاوش بود و از جهن و گرسیوز یاد نکرد و بدین‌گونه یک سال گذشت. روزی پیران به سیاوش گفت: تو خویشاوندی نداری پس زنی اختیار کن و دختران برزگان از جمله جریره دختر خود را بر او عرضه کرد. سیاوش جریره دختر پیران را خواست و پیران به همسر خود گلشهر خبر این ازدواج را داد و گلشهر دختر خود را بیاراست و با یکدیگر ازدواج کردند و مدّتی بر این منوال گذشت. هر روز سیاوش نزد اسفندیار گرامی‌تر می‌شد. روزی پیران به سیاوش پیشنهاد کرد که با فرنگیس دختر افراسیاب ازدواج کند تا پیوندشان محکم‌تر شود.
۲-۳-۳ کاووس در متون پس از شاهنامه
۲-۳-۳-۱ شاهنامه ثعالبی
چون سران کشور از خاک‌سپاری کیقباد بازگشتند، با کیکاووس پیمان بستند. کیکاووس به گاه بر آمد و افسر بر سر نهاد و نخستین سخنی که بر زبان راند این بود که گفت: خداوندی نامش گرامی‌ست که پادشاهی جهان به ما بخشید تا به فرمان‌بری از او برخیزیم و در بندگانش به خوبی بنگریم. از این‌رو همه‌ی نیرو و توان و خواست ما بر آن است که در بهبود کار مردم و راندن دشمنان و نگهداری دوستان و آباد ساختن کشور و مهربانی با نیکوکاران و درشتی با بدکاران بکوشیم. مردمان او را نماز بردند و بر او درود خواندند.
کیکاووس مردی شگفت و ناپایداراندیش بود، گاهی پادشاهی خردمند و گاهی ستمگری ستیزه‌جو بود و زمانی فرمان‌روایی استوار، بار دیگر دیوی پلید و باری دیگر مردی سنگین و دگرباره مردی پست و سست رای. لیکن روی هم رفته بیش‌تر پیرو خواهش دل خود و خودرای و زن‌باره بود. بسا که ‌اندرز را نمی‌پذیرفت و خود را به بدنامی و رسوایی می‌کشانید.
این روش زمانی دراز بر زندگی او چیره بود و به همین‌گونه روزگار می‌گذراند. خودخواهی او را پس می‌کرد ولیکن فرّه و بخت بر پایگاهش می‌افزود. نابخردی‌اش تباهی به بار می‌آورد؛ باز خوش‌بختی آن را چاره می‌کرد.
از میان کارهای بدی که انجام داد و میوه‌ی آن را چشید، رفتنش با سپاهیان از بلخ به یمن بود تا بر شاه یمن چیره شود و کشورش را بگیرد.
نام شاه یمن به پارسی «شاه‌ هاماوران» پادشاه حمیر است و به تازی به او «ذوالاذعار» فرزند ذومنار فرزند رائش می‌گفتند. او مردی بلندپایه و پُرتوان و پادشاهی به راستی نیرومند بود.
من در جای خود هنگام گزارش پادشاه یمن، نام او را خواهم آورد. (به خواست خداوند گرامی و بزرگ)
یاد کردن انگیزه‌ی رفتن کیکاووس به یمن و پیامد آن
زال و توس و گودرز و دیگر سران و بزرگان به کیکاووس سفارش کردند که بیش‌تر در بلخ بماند تا بودنش در ایران احساس شود و از مرز ایران و ترک دور نگردد. کیکاووس زمانی در بلخ درنگ کرد. کارها به خوبی پیش می‌رفت تا این‌که دیو در چهره‌ی جوانی خوش‌روی و نیکوکار همراه نوازندگان بر او در آمد کیکاووس سرگرم باده‌گساری بود. دیو در میان نواختن ساز و آواز سرودش را به ستایش از یمن کشاند و گفت: یمن وه که من چه گویم از یمن، از زیبایی‌هایش یا که از پاکیزگی‌هایش! خوشا به روزگار باشندگان آن. تابستانش گرم نیست و زمستانش سرد نه. میان گل‌ها و میوه‌ها، انگور و خرماهای تازه آن جدایی نیست. سایه گاه‌های آن دل‌پذیر، باغ‌هایش رنگارنگ و جفت و دارایی‌اش بیش از ریگ بیابان است. زنانش باغی از زیبایی و ماه در تمام زمین! شاهدانش مایه‌ی نوازش چشم و بی‌همال در شهرها.
این خوش‌آمدگویی‌ها کاووس را بر انگیخت و دل او را بلرزانید و به سوی یمن کشانید و بر آن شد که یمن را به دست آورد و پادشاهش را برده‌ی خود سازد. برای همین به فرماندهان گفت برای آمدن با من به یمن آماده شوید.
سران این رای را که پیامدهای بد و زیان‌های فراوان داشت درست نمی‌دانستند. لیکن گستاخی گفتن آن و سرپیچی از فرمان کیکاووس را نداشتند و تنها با یکدیگر به شکوه پرداختند و نالیدند و گفتند: به راستی که دیو در کیکاووس افسون خوانده است و او هم آن را پذیرفته است و سررشته‌ی کار را به دست دیو سپرده است. اگر اندک زمانی به ما مهلت می‌داد که در این امر با زال رای می‌زدیم، امید بود که از فرایند پند و اندرز و اندیشه‌ی او بهره ببریم. ولی کیکاووس شتاب دارد و به کسی زمان نمی‌دهد.
چون سرانجام رفتن کیکاووس به یمن قطعی شد، همراه سران کشور با لشکری که زمین را پر کرده بود به راه افتاد و خراسان، کوهستان، فارس و عراق را بگردید و از چند و چون آن آگاهی یافت و کار فرماندهان را سامان داد و سپاه به سوی یمن کشید.
چون به نزدیک یمن رسید پادشاه آن‌جا ذوالاذعاربن ذومنار پورائش حمیری بود با سران و پیشوایان حمیر و بزرگان قحطان و سواران بربر به جنگ او شتافتند و نبردی سخت درگرفت و جام مرگ لبریز از شرنگ مرگ در میان آنان به گردش درآمد. ذوالاذعار دانست که یارای برابری با کاووس ندارد و او پادشاهی دیگر است، ناگزیر به آشتی تن داد و پیشنهاد کرد که یک میلیون دینار هزار حلّه‌ی زرّین، هزار اسب تازی و هزار شمشیر یمنی بدهد و دخترش سعدی را که در فارسی به سودابه نامور شد به زناشویی او در آورد. دختری که در خوبی و زیبایی زبان‌زد بود.
کیکاووس که از این پیش ‌آوازه‌ی سودابه را شنیده بود و دل به او ببسته، آشتی را پذیرفت. ذوالاذعار به پیمانش وفا کرد و سودابه را به همسری او درآورد و دارایی بی‌شمار به او بخشید. کیکاووس و سودابه یکدیگر را پسندیدند و دل‌داده‌ی هم شدند. ولی با این همه ذوالاذعار بر آن بود که ناگهانی بر کیکاووس بتازد. برای این کار، کیکاووس و همه‌ی سپاهیانش را به مهمانی فراخواند و چون جنگ‌افزار به زمین نهادند و دل‌خوش و آسوده نشستند؛ درها را استوار بست و کیکاووس و سران سپاه را گرفت و آنان را از هم جدا کرد و به یارانش فرمان داد همه‌ی سرکردگان را بکشند و دارایی‌اشان را برگیرند. کیکاووس و توس و گیو را در چاهی افکند و سنگ بزرگی بر سر چاه نهاد و مردانی استوار بر چاه گماشت و خواست که سودابه را به کاخ خودش باز گرداند؛ سودابه جامه برتن درید و گیسوان برکند و گونه‌ها خراشید و گفت: به خدا سوگند اگر مرا از رفتن به پیش کیکاووس و دیدار روزانه‌ی او باز بداری خود را می‌کشم!
پدر او را به خود واگذاشت. سودابه همه روزه به دیدار کیکاووس و همراهانش می‌رفت و خوراک و پوشاک برای آنان در چاه می‌افکند و به آنان مهربانی و نرم زبانی می‌نمود.
چون گزارش‌های گرفتاری کیکاووس با افزوده‌های نادرست درباره‌ی کشته شدن یا زنده بودن او پراکنده شد؛ ایران‌شهر برآشفت و آشوب همه جا را فرا گرفت و زمین از جای خود بجنبید و اندام‌های کشور دچار بیماری شد و راه درمان دشوار گردید و مخالفان سر برآوردند و عرب به شورش برخاست. در این هنگام افراسیاب فرصت یافت و به ایران لشکر کشید و همه جا را تباه کرد و بر پایه‌ی سرشت بدی که داشت به ویرانی کشور و آزار مردم پرداخت و دارایی‌ها را چپاول کرد و به ترکستان فرستاد تا این‌که سرانجام رستم آماده‌ی فرونشاندن آتش برافروخته گردید و از گزندی بزرگ پیش‌گیری کرد و به داد مردم رسید.
یادکردن رفتن رستم به یمن برای رها کردن کیکاووس
پس از آن ایرانیان که در هر سو پراکنده شده بودند به پیش زال و رستم به زابلستان آمدند. همگی سر به فرمان ایشان آوردند و در زیر درفش ایشان گرد آمدند. رستم برای رفتن بسیج شد و با آن گروه انبوه و سپاه بی‌شمار با درفش کاویانی به راه افتاد.
چون رستم به نزدیک یمن رسید، ذوالاذعار را میان آزاد کردن کیکاووس و جنگیدن آزاد گذاشت و ذوالاذعار جنگ را برگزید و با سپاهی از مردان جمگی به سوی آنان آمد. ولی همین که شمار بسیار و سپاه انبوه ایرانیان را بدید و شگفت‌کاری و نیرومندی، به جنگ‌آزمایی رستم و فرخنده‌رایی او را شنید، به آشتی گردن نهاد.
رستم نیز به پاس تندرستی کیکاووس و از بیم جان او نرمش نشان داد. پیوسته فرستادگان میان آن دو در آمد و شد بودند تا بر آن شدند که ذوالاذعار کیکاووس و توس و گیو و دیگر ایرانیان را از بند آزاد کند و دارایی‌ها را به آنان باز گرداند. ذوالاذعار به همه‌ی این‌ها تن داد و کیکاووس را پس از آن‌که چند سال در زندان مانده بود آزاد کرد و به رستم سپرد. ابونواس شاعر تازی که به یمن می‌بالد در این‌باره می‌گوید: ‏‏«وقاظ قابوس فی سلاسلنا سنین سبعا وفت لحاسبها» یعنی کیکاووس هفت سال آزگار در زنجیر‌های درد و رنج‌گداز ما به سر برده چنان‌که برای شمارنده‌ی آن درست و راست درآمد.
کیکاووس به یاران خویش پیوست و بر انبارها و دارایی‌هایش دست یافت و حالش نیکو گردید. سپاهیان نیر به او پیوستند و شمارشان بیش از آن گردید که پیش از آن بود. پس راه کشور را پیش گرفتند و به ایران رو نهادند.
کیکاووس سودابه را با هزار کنیزک همراه خود به ایران آورد و چنان‌که باید از او پذیرایی و پاسداری کرد و او را به سروری زنان برگزیده و شهبانوی دربار خویش گردانید.
چون کیکاووس به عراق درآمد. شاهان و سران به پیشوازش آمدند و ارمغان‌هایی پیشکش کردند و پیش او نماز بردند.
راندن کیکاووس افراسیاب را از ایران و سامان بخشیدن به کار خویش
پس از آن کیکاووس به افراسیاب که در ری می‌زیست نامه‌ای نوشت و گفت: تو فرومایگی و پیمان‌شکنی خودت را نشان دادی، اکنون به کشورت بازگرد و حق را به خداوندش برگردان!
افراسیاب چیزی‌ست که خواهی دید نه آن‌چه خواهی شنید؛ آن‌گاه با سپاهش به رویارویی کیکاووس شتافت.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...