VC: ارزش یک نتیجه
I, n: تعداد عواقبی که یک موضوع به احتمال زیاد متأثر از یک رفتار خاص خواهد داشت.
در حالی که نتایج قابل انتظار، بخش شناختی نظریه را شامل می شود، احساس تحت تأثیر مؤلفه های عاطفی فرد از قبیل احساس هیجان، شادی، لذت بردن در مقابل افسردگی، نفرت، رنجش و … است (تریاندس، ۱۹۸۲). با وجود ارزش برخی از عواقب اعمال، ممکن است عمل در زمان اجرای آن برای فرد ناخوشایند باشد. عوامل اجتماعی، انطباق درونی یا باطنی فرد با فرهنگ محلی یا توافق های اجتماعی با دیگران است. در واقع عوامل اجتماعی شناخت فرد از هنجارهای حاکم بر آن رفتار و انگیزه فرد برای پیروی از آن هنجارها است. عناصر مدل رفتاری تریاندس در شکل ۲-۷ نشان داده شده است.

( اینجا فقط تکه ای از متن پایان نامه درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )

رفتار
نتایج قابل انتظار
شرایط تسهیل‏گر
عواطف
تمایلات
عوامل اجتماعی
عادت
شکل ۲-۷ مدل رفتاری تریاندس(۱۹۸۲)
۲-۱۳-۵) رویکرد صفت در مطالعه رفتار (کتل، به نقل از شورلتز، ۱۳۹۱)
صفت ها گرایش های واکنشی نسبتاً پایدار یک شخص هستند، و واحدهای بنیادی ساختار شخصیت فرد را تشکیل می دهند.تنها از طریق داشتن دانش جامعی از صفت های یک فرد می توان پیش بینی کرد که او در یک موقعیت معین، چگونه عمل خواهد کرد.
کتل بین صفتهای مشترک[۱۰۲] و صفت های منحصر[۱۰۳] تمایز قایل می شود. یک صفت مشترک صفتی است که هرکسی تا حدود زیادی از آن برخوردار است. درون گرایی و جمع گرایی مثال هایی از صفت های مشترک هستند. دلیل جهانشمولی صفت های مشترک این است که همه مردم کم و بیش دارای زمینه ارثی مشابهی هستند و در معرض الگوهای فشار اجتماعی مشترکی برای رفتار کردن به شیوه های مشابه، حداقل در درون یک فرهنگ قراردارند. صفت های منحصر در تعداد بسیار کمی از افراد مشترک هستند و شاید هم اصلاً مشترک نباشند. این صفت ها به ویژه در حوزه های رغبت ها و نگرش ها آشکارترند مثلا یک فرد علاقه ای ویژه به گونه خاصی از پروانه ها دارد، در حالی که دیگری عاشق ممنوعیت پابرهنه راه رفتن در ملأ عام است.
در طبقه بندی دیگری صفتها بر مبنای تفاوت بین صفت های سطحی[۱۰۴] و صفت های ریشه ای[۱۰۵] طبقه بندی می شود. یک صفت سطحی مجموعه ای از ویژگی های شخصیت است که با یکدیگر همبستگی دارند، اما تشکیل یک عامل نمی دهند، زیرا این ویژگی ها همه از سوی یک منبع واحد تعیین نمی شوند. برای مثال، چندین عنصر رفتاری نظیر اضطراب، بی ارادگی و ترس های غیرمنطقی ممکن است در کنار یکدیگر قرار بگیرند و تشکیل صفت سطحی روان جور خویی را بدهند؛ بنابراین این صفت حاصل مجموعه ای مرکب از چندین عنصر است بدین مفهوم که از یک مجموعه واحد ناشی نمی شود لذا ماهیتاً ثبات و پایداری کمتری دارند و در نتیجه از اهمیت کمتری برخوردارند. درحالی که صفت های ریشه ای، عامل هایی واحد و یکپارچه دارند که هریک از آنها منبع منحصر به فردی از بعضی وجوه رفتاری افراد به شمار می آیند. صفت های ریشه ای را می توان بر حسب اصل و ریشه آنها به دو نوع تقسیم کرد: صفت های سرشتی[۱۰۶] و صفت های محیط ساخته[۱۰۷]. صفت های سرشتی ریشه در شرایط درونی موجود زنده دارند. این صفت ها، الزاماً ذاتی نیستند ولی وابسته به فیزیولوژی موجود زنده هستند. صفت های محیط ساخته نیز از عوامل مؤثر در محیط اجتماعی و فیزیکی مشتق می شوند. این صفت ها ویژگی های آموختنی و شیوه های رفتار هستند و الگویی را تشکیل می دهند که به وسیله ی محیط شخص بر شخصیت او تحمیل شده و بر آن نقش زده می شود.
۲-۱۳-۶) نظریه شناختی- اجتماعی آلبرت بندورا (۱۹۶۳)
بندورا (۱۹۶۳، به نقل از شورلتز، ۱۳۹۱) در نظریه یادگیری اجتماعی خود تأکید می کند که تقویت یک شرط ضروری برای اکتساب، نگهداری و تغییر رفتار است و رفتار یک شخص در نتیجه ی پیامدهای آن یعنی، تقویت هایی که مستقیما به وسیله شخص تجربه می شوند، تغییر می کند ولی همه شکل های رفتار به طور بالقوه می توانند در غیاب تجربه ی مستقیم تقویت نیز آموخته شوند به عبارتی افراد می توانند بجای اینکه مجبور باشند، تقویت را شخصا تجربه کنند با مشاهده رفتار دیگران و پیامدهای رفتاری آنها نیز رفتارهای جدیدی را یاد بگیرند. بندورا وجود متغیرهای تأثیر گذار درونی را به کلی مردود نمی داند؛ بلکه معتقد است فرایندهای شناختی یا فکری می توانند بر یادگیری مشاهده ای تأثیر بگذارند. یک فرد رفتاری را که در دیگران می بیند، به طور خودکار عیناً نسخه برداری یا تکرار نمی کند، بلکه تصمیمی هشیار و ارادی می گیرد که آیا به همان طریق عمل کند یا نه! برای این کار شخص باید بتواند پیامدهایی را که در رفتار دیگران مشاهده کرده و هنوز شخصاً تجربه نکرده است، پیش بینی و درک کند و این مکانیسم فرایندهای شناختی خود شخص است.
۲-۱۳-۷) نظریه پیشگویی کامبخش[۱۰۸] (برملد، ۱۹۷۲)
برملد (به نقل از ویلکینز، ۱۹۷۶) بیان می کند که افراد نباید به سادگی خودشان را با انتظارات سطحی و دست پایین راحت کنند، بلکه در عوض می باید انتظارات مثبت و بزرگ را به وجود بیاورند و بی درنگ برنامه هایی تهاجمی برای دستیابی به آن تدوین نمایند. این نظریه اشاره به آن دارد که انتظارات افراد، از خودشان و شرایط محیطی شان، پیامدهای بعدی را برای آنها بهمراه می آورد. در این رابطه ویلکینز(۱۹۷۶) به نقل از توماس بیان می کند که اگر افراد شرایط را به طور واقعی تعریف نمایند، آنها دستاوردهایی واقعی خواهند داشت. وقتی افراد شرایط خاصی را برای خود تعریف می کنند، رفتار بعدی و پیامد های آن رفتار از طریق آن معانی ای که به آن شرایط استناد داده، قابل تعیین و پیش بینی است. البته مبنای نحوه تعریف چنین شرایطی، عمیقاً ریشه در هنجارهای فردی و گروهی دارد که تشخیص و تغییر آن را مشکل می سازد. ضمن اینکه علاوه بر اینکه شرایط محیطی بر شکل گیری رفتار اثرگذار است، زمینه و پیشینه افراد نیز نقش خود را در این رابطه ایفا می کند.
ویلکینز به نقل از مرتن (۱۹۵۷) بیان می کند؛ اگر شرایط به طور اشتباه تعریف شود، رفتار جدیدی را به وجود می آورد که ادراکی را که اساساً اشتباه است، درست می نمایاند که با بحث و حرف شفاهی قابل اصلاح نیست بلکه تنها راه حل آن باز تعریف و تغییر شرایط است. مرتن عقیده دارد که تغییر در ساختارها، هنجارها و قوانین باید قبل از تغییر در نگرش یا رفتار اتفاق بیافتد.
نگارش رایج تر نظریه پیشگویی کامبخش در فضیلت های درون گروهی و رذیلت های خارج گروهی مشاهده می شود که ریشه در تعریف اشتباه شرایط و همزمان نظام باورهای درون ساختار اجتماعی گروه دارد. بر این اساس بروز یک رفتار در درون گروه توسط اعضای گروه ممکن است ارزشمند قلمداد شود در حالی که همان رفتار در خارج گروه و در درون گروه های دیگر به گونه ای دیگر تعبیر می شود.
۲-۱۳-۸) نفوذ اجتماعی[۱۰۹]
یکی از مسائلی که همواره در زندگی افراد جلوه‌گر است، نفوذ اجتماعی است. دیگران می‌کوشند به روش های مختلف ما را وادارند که به دلخواه آنان فکر، احساس و رفتار کنیم. متقابلاً ما نیز در صدد تأثیرگذاری بر افکار، احساسات و رفتار آنان برمی‌آییم. «تأثیر اطرافیان در محیط اجتماعی هم بر نگرش‌ها و هم بر رفتار فرد، یکی از قدیمی‌ترین و برجسته‌ترین موضوعات هم در کتاب‌های جامعه‌شناسی و هم در کتاب‌های روان‌شناسی اجتماعی بوده است (استرایکر و همکاران، ۱۳۷۶).
فرنچ و ریون (به نقل از فرانزوی، ۱۳۸۱) بیان می کنند که نفوذ اجتماعی مستلزم آن است که شخص یا گروه برای تغییر نگرش‌ها یا رفتار دیگران، “قدرت اجتماعی” خود را اعمال کند. منظور از قدرت اجتماعی، نیرویی است که شخص نفوذکننده جهت ایجاد تغییر مورد نظر در اختیار دارد. این قدرت محصول دسترسی به برخی منابع و امکانات است (مثل: ‌پاداش‌ها، تنبیهات و اطلاعات) این منابع و امکانات نیز یا محصول جایگاه اجتماعی افراد در جامعه و یا محصول علاقه و تحسین دیگران می‌باشند. کریمی (۱۳۷۷) نیز اشاره می کند مفهوم نفوذ اجتماعی آن است که کسی توان تحت تأثیر قرار دادن دیگران را چه با گفتار و چه با رفتار خود داشته باشد. وقتی در “عرف” گفته می‌شود فلانی شخص بانفوذی است، بدین معنی است که او با پول خود و یا از طریق دوستی و آشنایی، قادر به انجام کارهایی است که از همه کس برنمی‌آید. اما در”روان‌شناسی اجتماعی” توان هم‌رنگ کردن فرد با گروه و کنترل فرد از سوی گروه است.
نفوذ اجتماعی وقتی روی می‌دهد که اعمال یک فرد یا یک گروه، رفتار دیگران را تحت تأثیر قرار دهد؛ به یک معنا، اصطلاح نفوذ اجتماعی کوششی است، عمدی از سوی یک فرد یا یک گروه، برای ایجاد تغییر در عقاید یا رفتار دیگران.
تغییر نگرش یک نمونه از نفوذ اجتماعی است، نفوذی که عمدتاً بر ادراک کلامی مبتنی است و عموماً فرض آن بر این است که رفتار انسان دارای مبنای شناختی است. با وجود این راه‌های دیگری هم برای نفوذ انسان‌ها و کنترل کردن آن‌ها وجود دارد؛ که از آن جمله می‌توان کاربرد(راهبردهای) قدرت، دستورات مستقیم، تقاضا کردن و نظایر آن‌ها را نام برد. البته در بسیاری موارد، تسلیم شدن به نفوذ و به‌عبارت دیگر، همنوایی اجتماعی، جنبه‌ی سازگارانه دارد؛ مثلاً رانندگی کردن از سمت راست خیابان در کشور ما یک سازگاری ساده با معیارهای ایمنی است؛ اما در انگلستان عکس این عمل، یعنی راندن از سمت چپ خیابان جنبه‌ی سازگارانه دارد.
چگونگی واکنش ما به دستورات یا خواسته‌های دیگران، در موقعیت‌های گوناگون متفاوت است. مسلّم است که ما به تقاضای یک دوست که از ما کمکی خواسته است، به همان شکل پاسخ نمی‌دهیم که به تقاضای یک فروشندۀ سیّار که برای فروش کالایی به در خانۀ ما آمده و سعی دارد ما را متقاعد کند که کالای او را خریداری کنیم. هر بار ما با کوششی که از سوی دیگران برای نفوذ در رفتار یا نگرش خود مواجه می‌شویم، باید تصمیم بگیریم که تسلیم بشویم و یا مقاومت کنیم. در مقابل چنین فرایندی، موضوع “کنترل” نهفته است، یعنی میزان کنترلی که ما احساس می‌کنیم بر زندگی خود داریم در مقابل میزان توان دیگران در تحت تأثیر قرار دادن ما چه اندازه است (کریمی، ۱۳۷۷).
هنگامی که جوئل شارون (۱۳۷۹) از میزان نفوذ و تأثیر فرد صحبت می‌کند، می‌گوید: «شناخت این‌که فرد ممکن است بر افراد دیگری که با آن‌ها کنش متقابل دارد، تأثیر بگذارد بسیار آسان است. درک این‌که چگونه ممکن است فردی بر جامعه و الگوهای اجتماعی آن تأثیر داشته باشد، دشوار است. با وجود این، بعضی افراد اگر در “زمینه‌ی اجتماعی” که مساعدت با چنین تأثیری است، عمل کنند و اگر پایگاه قدرت نیرومندی داشته باشند، بی‌تردید تأثیر بسیار زیادی بر جای خواهند گذاشت. شناخت این نکته مهم است که کوشش برای تأثیر بر جامعه در تضاد با سلطه‌ی آن دسته از الگوهای اجتماعی دیرپایی قرار می‌گیرند که معمولاً افرادی که از این الگوها نفعی می‌برند از آنها دفاع می‌کنند».
نفوذ اجتماعی سه نوع مهم از پیامدهای رفتاری را به دنبال دارد:
پذیرش[۱۱۰]: پذیرش یعنی اجابت یک درخواست صریح و مستقیم در حضور دیگران. مردم هنگام پذیرش یک درخواست مستقیم ممکن است، قبلاً با آن درخواست موافق باشند یا مخالف؛ یا ممکن است نظری در مورد آن نداشته باشند.
اطاعت[۱۱۱]؛ در موقعی که درخواست‌های دیگران را قبول نمی‌کنیم، دیگران ممکن است به دومین پیامد رفتاری نفوذ اجتماعی یعنی “اطاعت” متوسل شوند. اطاعت عبارت است از انجام یک دستور صریح که معمولاً صادرکننده‌ی آن شخصی قدرتمند یا دارای پایگاه بالای اجتماعی است. چون اکثر ما از کودکی یاد گرفته‌ایم به افراد صاحب قدرت احترام بگذاریم و از آن‌ها(مثل معلمان، پدر و مادر، پلیس) اطاعت کنیم. اطاعت از مظاهر قدرت، یک امر متداول و نشانه‌ی پختگی است(فرانزوی، ۱۳۸۱).
هم‌رنگی[۱۱۲]؛ همرنگی یا همنوایی در نتیجۀ فشار غیر مستقیم گروه انجام می‌گیرد. این امر، ناشی از این واقعیّت است که در بسیاری از موقعیت‌های اجتماعی، قواعدی برای رفتار(هنجار اجتماعی) وجود دارد، که معین می‌کند، افراد جامعه در موقعیّت‌های مختلف چه رفتاری باید داشته باشند. غالباً افراد به‌این هنجارها پای‌بندند و خود را به آن‌ها ملتزم احساس می‌کنند. گرچه ممکن است در وهلۀ اول تصور کنیم که این هنجارها آزادی فرد را محدود می‌کنند؛ اما باید توجه داشت که بدون وجود آن‌ها جامعه دچار هرج و مرج خواهد شد(آذربایجانی و همکاران، ۱۳۸۵).
۲-۱۳-۹) نظریه نفوذ اجتماعی[۱۱۳](بیک و همکاران، ۲۰۰۰)
این نظریه اولین بار در سال ۱۹۷۳ توسط آلتمن و تیلور[۱۱۴] پیرامون تکامل روابط بین فردی مطرح شد. نظریه نفوذ اجتماعی بیان می کند که روابط بین افراد همانطور که افراد به طور تدریجی در طول زمان خودشان را برای دیگران افشا می کنند، عمیق تر و با اعتماد بیشتر مستحکم می شود. وقتی فردی تقویت مثبتی از تعامل خود با فرد دیگری دریافت می کند، در طول زمان موضوعات محرمانه تری افشاء می کند و این فرایند چنانچه طرفین احساس مثبت تری نسبت به ارتباط‏شان پیدا کنند، مستحکم تر می شود و نتیجه نهایی آن افشای بیشتر ویژگی های شخصی لایه های درونی تر فرد است. فرایند خود افشایی تحت تأثیر سه عامل اصلی قرار دارد: ویژگی های شخصیتی، ارزیابی های هزینه/پاداش، و زمینه موقعیتی.
ویژگی های شخصیتی؛ مجموعه واکنش های یک فرد در یکسری لایه های نسبتا وسیعی قرار دارد. هر لایه بسامد مربوط به خود را دارد. لایه ها شامل آیتم هایی نظیر “ورزش”، “کار”، “مذهب”، “سیاست”، و حتی شاید “درستی” و “غلطی” در شرایط مختلف است. درون هریک از این لایه ها، تمایلات کلی یا باورها وجنبه های خاصی از آن باورها خواهد بود. بسامد آن لایه نیز به عمقی که آن لایه دارد، اشاره می کند. به عبارت دیگر، برخی از آیتم ها درون هر لایه سطحی هستند در حالی که بقیه عمیق تر هستند. هر فردی ساختاری منحصر به فرد از الگوی لایه ها و بسامدهای آن دارد. عمیق ترین لایه ها آنهایی هستند که به هسته مرکزی نزدیکترند و بیشتر جنبه خصوصی و محرمانه دارد و کمتر برای سایرین قابل مشاهده است. ویژگی های هسته مرکزی ممکن است ماهیت سایر آیتم هایی که به سطح نزدیکترند را تحت سلطه خود داشته باشد و از این آیتم های سطحی تر در پنهان کردن و پوشاندن شخصیت هسته ای فرد استفاده می شود. نظریه نفوذ اجتماعی در واقع بیان می کند که افراد وقتی کسی را پیدا می کنند که با ویژگی های شخصیتی شان تناسب دارند، خواهان پرده برداری از آیتم هایی هستند که به هسته مرکزی نزدیکتر هستند. همانطور که پذیرش دیگران در طول زمان اتفاق می افتد، همانطور هم افراد به تدریج جنبه هایی از خودشان را برای آنها برملا می کنند.
ارزیابی های هزینه/ پاداش؛ یکی از عوامل اصلی ای که میزان خودافشایی به دیگران را شکل می دهد، محاسباتی است که افراد از منافع و هزینه های مرتبط با این اقدام دارند. این محاسبه برای هر فرد منحصر به فرد است چرا که هر فرد ارزش های متفاوتی برای رفتارهای متفاوت قائل است و دارای لایه ها و بسامدهای شخصیتی متفاوتی است. پاداش ها و هزینه ها بر مبنای تعاملات فعلی، تعاملات آتی مورد انتظار و جمع بندی ارزشیابی های تعاملات گذشته مورد محاسبه قرار می گیرد. خودافشایی بیشتر تنها زمانی اتفاق می افتد که پاداش ها بیشتر از هزینه ها برآورد شود، در غیر اینصورت این خودافشایی به کندی پیش می رود.
زمینه موقعیتی؛ آلتمن و تیلور (۱۹۷۳) بر این باور هستند که فرایند نفوذ اجتماعی در مراحل آغازین تعامل سریع تر پیش می رود و لایه های خارجی شخصیت راحت تر نفوذ پذیر است و سپس به کندی پیش می رود. افراد در مورد به اشتراک گذاری احساسات و ارزش های هسته ای شان بسیار محتاط هستند به جز با آنهایی که زمان بیشتری در تماس بوده اند، نسبت پاداش به هزینه مثبت، و با لایه های شخصیتی تناسب بیشتری وجود داشته باشد. ارزیابی های هزینه/فایده قبلی اثر زیادی بر واکنش های بعدی به یک رفتار معین دارد. انتظاراتی که نسبت به آینده یک رابطه وجود دارد نیز نقش کلیدی بازی می کند. همچنین برخی از افراد تمایل بیشتری دارند که سریع تر اطلاعات درونی شان را برای دیگران افشا کنند ولی برخی دیگر محتاط تر هستند.
۲-۱۳-۱۰) نظریه تسهیل اجتماعی (ساندرز، ۱۹۸۰)
اصطلاح تسهیل یا آسان‌سازی اجتماعی توسط فلوید آلپورت[۱۱۵] در سال ۱۹۲۰ وضع شد. آلپورت درصدد بود تاثیر حضور دیگران بر انجام تکلیف را بررسی کند. او برای بررسی این امر چندین آزمایش انجام داد. نتایج آزمایشات او نشان داد که پاسخ‌های آزمودنی­ها در تکالیف ساده و پیچیده به هنگام حضور دیگران، هم از نظر کمی و هم از لحاظ کیفی در سطح بالاتری قرار دارند.
با وجود آن‌که نتایج آزمایشات عمومی بر تسهیل عملکرد افراد در حضور دیگران دلالت داشت، آلپورت با دقت نظر بیان کرد که این پدیده در مورد همه افراد صدق نمی‌کند و تفاوت‌های فردی بسیاری در این امر مشاهده می­ شود. بصورتی که برخی افراد در حضور دیگران خطاهای بیشتری مرتکب می­شوند. مطالعات آلپورت، زمینه را برای تحقیق در این زمینه فراهم نمود. تحقیقات بعدی نشان دادند که حضور دیگران همیشه موجب بهبود عملکرد افراد نمی­ شود و گاهی به آن آسیب می­رساند.
در سال ۱۹۶۵ زایونک[۱۱۶] برای توجیه نتایج ضد و نقیض به دست آمده از تاثیر تماشاچی بر عملکرد فرد، نظریه “کشاننده در تسهیل اجتماعی[۱۱۷]” را ارائه نمود. نظریه او بر این اساس است که حضور دیگران یک منبع تهییج یا برانگیختگی است. حضور دیگران بویژه هنگامی که توجه دقیقی به عملکرد فرد دارند موجب احساس برانگیختگی بیشتر می‌شود. این امر به این علت روی می‌دهد که تماشاچیان می‌توانند غیر قابل پیش‌بینی باشند و نوعی احساس عدم اطمینان را در فرد ایجاد کنند. برانگیختگی، پاسخ‌های خوب آموخته شده را در فرد افزایش می‌دهد که در این الگو از آن‌ها به عنوان “پاسخ‌های غالب یا مسلط” یاد می‌شود. در صورتی که پاسخ‌های غالب فرد با انجام تکلیف متناسب باشد برانگیختگی باعث افزایش سطح عملکرد فرد می‌شود ولی اگر پاسخ‌های غالب با عملکرد فرد تداخل داشته باشد بر عملکرد فرد تاثیر منفی می‌گذارد. بنابراین یک بازیگر با تجربه و کهنه‌کار در حضور تماشاچیان بهترین بازی خود را به نمایش می‌گذارد ولی فردی که برای اولین بار نقشی را بازی می‌کند حضور دیگران ممکن است باعث ایجاد ترس شدید و فراموشی مطلب در وی شود. مطالعات اولیه که برای بررسی نظریه زایونک صورت گرفت عموما به نتایج مثبتی دست یافتند. محققین در مطالعات بعدی به بررسی علت برانگیختگی در افراد پرداختند. کوترل[۱۱۸] در سال ۱۹۷۲ بیان کرد که این حضور صرف دیگران نیست که سبب برانگیختگی می‌شود بلکه انتظار قضاوتی است که شخص فکر می‌کند تماشاگران نسبت به عملکرد او خواهند داشت. بنابراین اگر از آزمودنی بخواهیم تکلیف را در مقابل تماشاچیانی که چشمشان بسته است انجام دهد باید برانگیختگی کمتری نشان دهد. آزمایشات، این نظریه را تایید کردند و نشان دادند که اگر تماشاچیان، توانایی‏ ارزیابی عملکرد آزمودنی‌ها را داشته باشند، آزمودنی انگیختگی بیشتری را تجربه می‌کند. بارون[۱۱۹] (۱۹۷۸) معتقد بود برانگیختگی فرد در حضور دیگران به علت تعارض میان دو گرایش است:
۱- گرایش توجه به وظیفه.
۲- گرایش توجه مستقیم به تماشاگر.
لذا افراد هنگام انجام وظایف مختلف در حضور دیگران بیشتر از زمانی که تنها به تکلیف می‌پردازند دچار حواس‌پرتی می‌شوند. به عنوان مثال وقتی که شما یک سخنرانی را در برابر جمع بزرگی ارائه می‌دهید ممکن است توجه خود را معطوف به فردی کنید که در ردیف آخر به خواب فرو رفته است و این کار حواس شما را از سخنرانی منحرف کند و منجر به برانگیختگی شود و در نتیجه کمتر تحت تاثیر حاضران بیدار قرار می‌گیرید و همین امر به بهبود عملکرد شما می‌ انجامد. در مجموع یافته‌ها تایید می‌کند که صرف حضور دیگران برانگیزاننده است و بر عملکرد افراد تاثیر می‌گذارد ولی احتمال مورد ارزیابی دیگران قرار گرفتن، باعث افزایش میزان برانگیختگی و تقویت تسهیل اجتماعی می‌شود (ساندرز، ۱۹۸۰).
۲-۱۳-۱۱) نظریه ارزیابی شناختی(آمبروس و کولیک، ۱۹۹۹)
این نظریه در سال ۱۹۷۱ توسط دسی [۱۲۰] در روانشناسی مطرح شد تا اثرات پیامدهای خارجی بر انگیزش درونی افراد را توضیح دهد. در این نظریه دو زیرسیستم انگیزشی وجود دارد: یکی درونی است و دیگری برونی. افراد برانگیخته درونی، مرکز علّی درونی دارند؛ بدین معنا که علت رفتاری این افراد نیازهای درونی آنها است و کارها را به خاطر پاداش ها و رضایت درونی انجام می دهند. چنانچه این افراد رفتارشان را به عوامل شرایطی (سیستم بازخورد و سیستم پاداش) استناد کنند در این صورت از علل درونی به علل بیرونی تغییر مشی داده و درنتیجه باعث کاهش انگیزش درونی آنها می شود.
متغیرهای شرایطی اگر به عنوان عامل کنترل کننده رفتار در نظر گرفته شوند، مسئله ساز است. برای مثال بازخورد از منبع بیرونی اگر به عنوان کنترل کننده ادراک شود باعث کاهش انگیزش درونی می شود. ولی اگر بازخورد عامل شایستگی رفتاری باشد باعث افزایش انگیزش درونی می شود. بنابراین در محیط های کاری که استنادات به عوامل بیرونی کنترلی کمتر احساس شود، و افراد بر مبنای تقدیر و بازخورد مثبت احساس شایستگی بیشتری داشته باشند، به صورت درونی بیشتر برانگیخته می شوند. تحقیقات نشان دهنده اثرات منفی پاداش بر انگیزش درونی(تحت سنجه میزان زمانی که فرد برای انجام وظیفه اختصاص می دهد) می باشد، بویژه وقتی که این جوایز مورد انتظار بوده باشد و ارتباطی با استانداردهای عملکردی خاص نداشته باشد. همچنین جوایز غیر منتظره نیز اثرات مشخصی برآن ندارد. همچنین معمولا بازخورد منفی به عوامل بیرونی نسبت داده می شود و بازخورد مثبت به عوامل درونی.
بطور کلی افراد با انگیزه های درونی وقتی بازخورد شایستگی(عبارتست از اینکه به دلیل آنکه فرد در انجام این وظیفه شایسته است، به او پول بدهیم) دریافت می کنند، برانگیخته می شوند و افراد با انگیزه های بیرونی وقتی بازخورد کنترلی (عبارتست از اینکه فرد باید کاری را به خوبی انجام دهد چرا که فرد در ازای انجام این کار پول دریافت می کند)دریافت می کنند، برانگیخته می شوند. همچنین تحقیقات نشان می دهد که وجود ناظر با هدف کنترل رفتار، انگیزه کاری کمتری را نسبت به زمانی که ناظر وجود ندارد و یا ناظر با هدف غیر کنترلی حضور دارد، به وجود می آورد. همچنین حضور ناظری که علت حضورش مشخص نیست نیز از نظر انگیزش درونی نتیجه مشابه حضورناظر با هدف کنترل به همراه خواهد داشت. نهایتا، تحقیقات نشان می دهد وقتی که به یک وظیفه برچسب کار خورده می شود، انگیزه های درونی در آن کاهش پیدا می کند چرا که افراد به دنبال دریافت پاداش بیرونی و حق الزحمه هستند. ولی وقتی که به یک وظیفه برچسب ایفای نقش خورده می شود، عوامل انگیزشی درونی مثل لذت، آرامش و احساس خود باوری بارور می شود.
۲-۱۳-۱۲) نظریه نقش (جاجرمی، ۱۳۸۶)
به تعبیر شکسپیر، جهان اجتماعی را می توان به صحنه نمایش تشبیه کرد که در آن، آدمیان هریک، در طول زندگی خویش نقش های متفاوتی را ایفا می کنند. شخصیت فرد و انتظارات جامعه از صاحب نقش، دو عامل مهمی هستند که بر ایفای نقش تأثیر می گذارند. تحولات اقتصادی و اجتماعی نیز سبب می شوند، موقعیت و اهمیت نقش ها تغییر کند.
نقش ها با پایگاه[۱۲۱] پیوند دارند. پایگاه را معمولا به عنوان رتبه یا موقعیت شخص در گروه، یا یک گروه در رابطه با گروه های دیگر، تعریف می کنند. نقش، رفتار مورد انتظار از کسی است که صاحب یک پایگاه ویژه است (هارتن و هانت[۱۲۲]، ۱۹۸۹). از آنجا که افراد می توانند صاحب پایگاه های متعدد باشند، انتظارات متفاوتی نیز در مورد نقش هایی که باید آن ها را به طور مناسب ایفا کنند، وجود دارند.
پایگاه ها و نقش های اجتماعی را می توان به دو نوع انتسابی[۱۲۳] و اکتسابی[۱۲۴] تقسیم کرد. نقش های انتسابی را جامعه به افراد می دهد؛ صرف نظر از کیفیات یا تلاش هایی که آنها انجام می دهند. اما نقش های اکتسابی را افراد خود با تلاش هایشان به دست می آورند(ساروخانی، ۱۳۷۰).
رهیافت ساختاری نظریه نقش توصیفی از نقش های واقع در نظام اجتماعی بدست می دهد که هر پایگاه اجتماعی در جامعه را مورد بررسی قرار می دهد و تلاش می کند مجموعه استاندارد حقوق و وظایف مربوط به یک گونه ی آرمانی آن موقعیت توصیف شود. انتظارات جامعه برای تحقق حقوق و وظایف پایگاه، نقش را تشکیل می دهند. برای مثال پایگاه خادمی با پایگاه کارمندی نقش های متفاوتی دارند. در کنار هر نقش، شرکای متفاوتی هستند که هر کدام مجموعه انتظارات خاص خودشان را از صاحب نقش دارند. برای مثال خادم می تواند زائرین و مسئولین را به عنوان شرکای نقش خود داشته باشد که هر یک از آن ها، انتظارات تا اندازه ای متفاوت را از رفتار او داشته باشند. جمع کل انتظارات این شرکا، مجموعه نقش[۱۲۵] است. هر گاه این انتظارات با یکدیگر ناسازگار باشند، جامعه شناسان از تضاد نقش[۱۲۶] و فشار نقش[۱۲۷] سخن می گویند.
هر نقش اجتماعی از ترکیب سه عنصر تشکیل می شود: “انتظارات متقابل” کنشگران از یکدیگر، “هنجارها و ارزش ها”یی که رفتار کنشگران را هدایت می کنند، و “ضمانت اجراها” که به پاداش یا کیفر رفتار طرف مقابل بر اساس تطابق یا عدم تطابق با انتظارات می پردازد. در اینجا تأکید بر شیوه هایی است که در آن ها، افراد نقش دیگری را بر عهده می گیرند، نقش های خاص خود را می سازند، پاسخ های دیگران را به نقش هایشان پیش بینی می کنند و بالاخره، نقش ویژه ی خود را ایفا می کنند. در برخی روایت های این نظریه، برای مثال روایت اروینگ گافمن، شیوه هایی مورد توجه هستند که در آن ها، نقش ها، بازی می شوند. گاهی اوقات ممکن است، افراد نقش های خود را به طور کامل بپذیرند و تمامی جزئیات مربوط به نقش خود را به شکل دل پذیری بازی کنند. اما گاهی نیز ممکن است آن ها بازی نقش های خود را با طعنه همراه سازند و از آن فاصله بگیرند؛ آنها با این اقدام می خواهند نشان دهند، بیشتر از نقش ساده ای هستند که آن را بازی می کنند. برای مثال، ممکن است کارمند ساده ای که تحصیلات عالی دارد و جایگاه خود را بالاتر از وضعیت کنونی می داند، از پذیرش کامل نقش کارمند ساده خودداری کند. همچنین ممکن است، آن ها نقش هایشان را به شکلی ریشخند آمیز بازی کنند تا پیامدهای موقعیت را اداره کنند(ساروخانی، ۱۳۷۰).
۲-۱۳-۱۳) نظریه برابری[۱۲۸](رابینز، ۱۳۸۷)
نظریه برابری یا عدالت که اولین بار توسط استاسی آدامز[۱۲۹] نامگذاری شد. بر این پایه استوار است که اشخاص می‌خواهند با آنها به عدالت رفتار شود. در این نظریه برابری به عنوان باوری که با ما در ارتباط با دیگران به عدالت رفتار شده است، تعریف می‌شود. بی‌عدالتی یعنی اینکه با ما در ارتباط بادیگران به عدالت رفتار نشده است.

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...