بعد از آنکه امیرالمؤمنین علی (علیه السّلام) به معاویه نامه نوشت تا بیعت او و مردم شام را بگیرد، معاویه نامه‏ایى براى زبیربن‏عوام نوشت و همراه مردى از قبیله عمیس براى او فرستاد. متن آن نامه چنین است :
«بسم الله الرحمان الرحیم . براى زبیر بن عوام بنده خدا و امیرمومنان، از معاویه بن ابى سفیان: سلام بر تو باد و بعد، من از مردم شام براى تو تقاضاى بیعت کردم، پذیرفتند و بر آن کار هجوم آوردند همانگونه که سپاهیان هجوم مى‏آورند. هر چه زودتر خود را به کوفه و بصره برسان و مبادا پسر ابى طالب بر تو در رسیدن به بصره و کوفه پیشى بگیرد که بعد از تصرف آن دو شهر چیزى باقى نخواهد بود. براى طلحه بن عبیدالله هم بیعت گرفته‏ام که پس از تو خلیفه باشد. اکنون شما دو تن آشکارا مطالبه خون عثمان کنید و مردم را بر این کار فرا خوانید و کوشش کنید و دامن همت به کمر زنید، خدایتان پیروز و دشمنان شما را زبون فرماید.»
هنگامیکه این نامه به دست زبیر رسید خوشحال شد و طلحه را از آن آگاه کرد و نامه را براى او خواند و آن دو شک و تردید نکردند که معاویه خیرخواه آن دو است. بنابراین بر ضد امیرالمؤمنین على (علیه السّلام) متحد شدند.[۱۵۹] همانطور که معاویه گفته بود، این دو تصمیم گرفتند، خونخواهی عثمان را بهانه کنند. آن دو به حضور امام على (علیه السلام) رفتند و از ایشان اجازه خواستند که به عمره بروند. حضرت (علیه السلام) فرمود: قصد عمره ندارید. امّا آن دو براى امام (علیه السّلام) سوگند خوردند که قصدى جز عمره گزاردن ندارند. حضرت (علیه السّلام) دوباره به ایشان فرمود: قصد عمره ندارید بلکه قصد خدعه و شکستن بیعت دارید. آن دو به خدا سوگند خوردند که قصدشان مخالفت با على (علیه السّلام) و شکستن بیعت نیست و هدفى جز عمره گزاردن ندارند. امام على (علیه السّلام) فرمود: پس با من تجدید بیعت کنید. آنان با سوگندهاى استوار و میثاقهاى مؤکد تجدید بیعت کردند و امام به آن دو اجازه داد که به عمره بروند. وقتی آن دو از حضور امام (علیه السّلام) بیرون رفتند، حضرت (علیه السّلام) به کسانى که حاضر بودند فرمود: به خدا سوگند آن دو را نخواهید دید مگر در فتنه و جنگى که هر دو در آن کشته خواهند شد. گفتند: اى امیرالمومنین، دستور بده آن دو را پیش تو برگردانیم. حضرت (علیه السّلام) گفت: لازم نیست. خداوند قضاى حتمى را که مقدر فرموده اجراء می‏کند.

(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))

هنگامیکه زبیر و طلحه از مدینه به مکه رفتند، هرکسی را که میان راه می‏دیدند، مى‏گفتند: بیعتى از على بر گردن ما نیست و ما با زور و اجبار با او بیعت کردیم؛ هنگامیکه این سخن آنان به اطلاع حضرت على (علیه السّلام) رسید، فرمود: خداوند آنان را و خانه هایشان را از رحمت خود دور بدارد، همانا به خدا سوگند به خوبى مى‏دانم که خود را به بدترین وضع به کشتن مى‏دهند و بر هر کسى هم که وارد شوند بدترین روز را برایش به ارمغان مى‏برند. به خدا سوگند که آهنگ عمره ندارند. آنان به دو چهره تبهکار پیش من آمدند و با دو چهره که از آن مکر و شکستن بیعت آشکار بود برگشتند. به خدا سوگند از این پس آن دو با من برخورد و دیدار نمى‏کنند مگر در لشکرى انبوه و خشن و در آن خود را به کشتن مى‏دهند؛ از رحمت خدا بدور باشند.[۱۶۰]
این دو در نهایت سردمدار ناکثین شدند و بیعت و پیمان خود را آشکارا شکستند و همراه عایشه در جنگ جمل مقابل امیرالمؤمنین (علیه السلام) ایستادند و ادعا کردند، قبل از این، ظاهری و زبانی بیعت کرده بودند و هیچگاه از صمیم قلب بیعت نکردند. حضرت (علیه السّلام) هم در پاسخ به آنها فرمود:
«فَقَدْ أَقَرَّ بِالبَیْعَهِ وَ ادَّعى الوَلِیجَهَ فَلْیَأْتِ عَلَیْها بِأَمْر یُعْرَفُ وَ إِلاّ فَلْیَدْخُلْ فِیما خَرَجَ مِنْهُ».
«پندارد با دستش بیعت کرده است، نه با دلش. پس بدانچه به دستش کرده اعتراف می‏کند، و به آنچه به دلش بوده ادعا. پس بر آنچه ادّعا کند دلیلی روشن باید، یا در آنچه بود و از آن بیرون رفت در آید.»[۱۶۱]
مکّه که پایگاه فرمانداران و استانداران فراری حکومت عثمان بود، تبدیل به محلی برای تجهیز سپاه جمل شد. رهبری معنوی سپاه را عایشه و هزینه های گزاف را فرمانداران برکنار شده عثمان و هدایت سپاه را طلحه و زبیر بر عهده داشتند.[۱۶۲] طلحه و زبیر هر دو فریب وعده معاویه را خوردند و سودای خلافت را در سر پرورداندند. اتحاد این دو علیه امیرالمؤمنین (علیه السّلام) ظاهری بود و هریک به فکر منفعت خویش بود. نفاق آنان به حدّى بود که از لحظه حرکت از مکّه آثار اختلاف در بین آن دو آشکار شد. حتّى در مسیر بصره کار امامت در نماز به جاى باریک کشید و هر کدام مى‏خواست خود پیشواى همراهان در نماز شود. به سبب همین اختلاف، به فرمان عایشه، هر دو از امامت در جماعت محروم شدند وامامت نماز به فرزند زبیر، عبداللّه واگذار شد. معاذ مى‏گوید: به خدا سوگند اگر این دو نفر بر على (علیه السّلام) پیروز مى‏شدند هرگز در مسئله خلافت به توافق نمى‏رسیدند[۱۶۳]
سرانجام در جمادى الثانى سال ۳۶ هجرى، امام (علیه السلام) در میان دو لشگر با سران ناکثین ملاقات کرد و هر دو طرف به اندازه‏اى به هم نزدیک شدند، که گوشهاى اسبانشان به هم مى‏خورد. امام (علیه السّلام) ابتدا به احتجاج پرداخت و سعی در منصرف کردن آنها داشت. امام (علیه السلام) رو به زبیر کرد وگفت: علّت این سرکشى چیست؟ زبیر پاسخ داد: من تو را براى این کار شایسته‏تر از خود نمى‏دانم. امام (علیه السلام) پاسخ داد: آیا من شایسته این کار نیستم؟! (زبیر در شوراى شش نفرى براى تعیین خلیفه رأى خود را به على داد). ما تو را از عبد المطّلب مى‏شمردیم تا اینکه فرزندت عبد اللّه بزرگ شد و میان ما جدایى افکند. آیا به خاطر دارى روزى را که پیامبر (صلى الله علیه وآله وسلم) از قبیله بنى غنم عبور مى‏کرد؟ رسول اکرم (صلى الله علیه وآله وسلم) به من نگریست وخندید و من نیز خندیدم. تو به پیامبر گفتى که على از شوخى خود دست بر نمى‏دارد و پیامبر (صلی الله علیه و آله) به تو گفت: به خدا سوگند، تو اى زبیر با او مى‏جنگى و در آن حال ستمگر هستى. زبیرگفت: صحیح است و اگر این ماجرا را به خاطر داشتم هرگز به این راه نمى‏آمدم. به خدا سوگند که با تو نبرد نمى‏کنم.
زبیر تحت تأثیر سخنان امام (علیه السلام) قرار گرفت و به سوى عایشه بازگشت وجریان را به او گفت. وقتى عبداللّه پسر زبیر از تصمیم پدر آگاه شد، براى بازگردانیدن او ، سرزنشش کرد وگفت: این دو گروه را در اینجا گرد آورده‏اى و اکنون که یک طرف نیرومند شده‏است طرف دیگر را رها کرده و مى‏روى؟ به خدا سوگند، تو از شمشیرهایى که على برافراشته‏است مى‏ترسى، زیرا مى‏دانى که آنها را جوانمردانى به دوش مى‏کشند. زبیر گفت: چرا مرا تحریک می‏کنی؟ من قسم خورده‏ام که با على نبرد نکنم. اکنون چه کنم؟ عبد اللّه گفت: باید کفاره بپردازی. بهتر است که غلامى را آزاد کنى. از این رو، زبیر غلام خود مکحول را آزاد کرد. اما بعد از آنکه از طرف سپاه امام (علیه السّلام) احساس شکست کرد به طرف مدینه فرار کرد. ولی در میان راه، عمرو بن جرموز از قبیلۀ احنف بن قیس زبیر را کشت و شمشیر و سرش را برای امیرالمؤمنین (علیه السّلام) آورد.[۱۶۴]
طلحه نیز به دست مروان زخمی شد و جان سپرد.
هرچند که فتنۀ ناکثین در ابتدای حکومت امیرالمؤمنین (علیه السّلام) سرکوب شد. ولی حضور برخی اصحاب سرشناس پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) در این فتنه و حمایت عایشه به عنوان ام‏المؤمنین از آنها پایه هایی را که باید محکم بنا می‏شد، متزلزل کرد. جنگ جمل اولین جنگی بود که دو طرف آن را مسلمانان تشکیل می‏دادند، بنابراین با توجه به آمار زیاد کشته شدگان، صدمات جبران ناپذیر روحی و اقتصادی به جامعه اسلامی وارد کرد. مخصوصاً آنکه حسّ انتقامجویی در دل مسلمانان دو طرف ایجاد شد. بسیاری از مردم بصره بعد از آن امام علی (علیه السّلام) را به عنوان قاتل عثمان می‏شناختند و هیچگاه نتوانستد قلباً به امیرالمؤمنین (علیه السّلام) وصل شوند و بیعتی استوار داشته باشند، و بعد از آن بود که همواره دو گروه شیعیان عثمان و شیعیان علی (علیه السّلام) در یک جامعه اسلامی مقابل هم قرار گرفتند.
۴.۱.۲. قاعدین
قاعدین به کسانی گفته می‏شود که بنا به دلایل مختلفی در جنگ حضور پیدا نمی‏کردند.قعود در لغت به معناى «ضد قیام» است.[۱۶۵]مطابق آیۀ ۹۵ سورۀ مائده که می‏ فرماید: ﴿ لا یَسْتَوِی الْقاعِدُونَ مِنَ الْمُؤْمِنینَ غَیْرُ أُولِی الضَّرَرِ وَ الْمُجاهِدُونَ فی‏ سَبیلِ اللَّهِ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ﴾ قاعدین در مقابل «جهاد» و به معناى «نشستگان»، «نشینندگان» یا «بازنشستگان» به کار رفته است.قاعدین در صدر اسلام به دو دسته عمده تقسیم مى‏شدند:
گروه اول، کسانى بودند که به دلایل ناتوانى جسمى و روحى، زن و کودک بودن و … توان شرکت در جنگ را نداشته، لذا عذر آنان موجّه بود.
گروه دوم، افرادى بودند که توانایى جنگیدن را داشتند، اما به دلایلى از جهاد خوددارى مى‏کردند. این گروه هم یا کسانى بودند که به دلیل «عافیت‏طلبى» و «پرهیز از خطر» از شرکت در جنگ خوددارى مى‏کردند، ویا افرادى که به نظر مى‏رسد «عافیت‏طلب» و «ترسو» نبودند، حتى برخى از آنان مردان جنگى و فرماندهان لایقى نیز بودند، اما با توجه به شرایط سیاسى ـ اجتماعى آن زمان از شرکت در جنگ خوددارى کردند.[۱۶۶]
در زمان خلافت امیرالمؤمنین (علیه السلام) هم افرادی بودند که حضرت (علیه السلام) را یاری نمی‏‏کردند و جزء گروه قاعدین محسوب می‏شدند. یکی از این افراد که صدمات جبران ناپذیری به حکومت امیرالمؤمنین (علیه السلام) وارد کرد، ابوموسی اشعری بود.
ابوموسی اشعری
عبد اللَّه بن قیس بن سلیم، مشهور به ابوموسی اشعری، از اهالی یمن و از یاران پیامبر خداست که در مکّه به اسلام گروید. او صدایی خوش داشت و به قرائت قرآن، مشهور بود. پیامبر (صلی الله علیه وآله) او را به حکومت مناطقی از یمن گماشت و در زمان عمر و پس از عزل مغیره، فرماندار بصره شد. او به هنگام حکومت بر بصره، بسیاری از مناطق ایران از جمله اهواز، شوشتر، جُندی‏شاپور، اصفهان، و قم را گشود. در آغاز خلافت عثمان، همچنان فرماندار بصره بود که عثمان، وی را عزل کرد و عبداللَّه بن عامر را که جوانی کم سن و سال و از امویان بود، بر بصره گماشت. در سال۳۴ هجری هنگامیکه کوفیان بر عثمان و فرماندار وی (سعید بن عاص) شوریدند، به درخواست آنها و موافقت عثمان، ابوموسی فرماندار کوفه شد.[۱۶۷]
زمانیکه خبر قتل عثمان و بیعت مردم با امیرالمومنین علی (علیه السلام) به اهل کوفه رسید، نزد ابوموسی اشعری رفتند و گفتند: چرا با امیرالمؤمنین بیعت نمی‏کنی؟ ابوموسی گفت: صبر می‏کنم تا ببینم چه اتفاقی خواهد افتاد و چه خبری می‏رسد؟ هاشم بن عتبه مرقال[۱۶۸] به او گفت: «می‏خواهی چه خبری به تو برسد. مردم عثمان را کشتند و خاص و عام انصار با علی (علیه السلام) بیعت کردند. می‏ترسی اگر با امام علی (علیه السّلام) بیعت کنی عثمان از آن جهان بازگردد و تو را سرزنش کند؟» سپس هاشم با دست راست، دست چپ خود را گرفت و گفت:«دست چپ از آن من و دست راستم از آن امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) است. با او بیعت کردم و به خلافتش راضی شدم.» بدین صورت دیگر عذری برای ابوموسی نماند، برخاست و بیعت کرد و بعد از او سایر بزرگان کوفه نیز با امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) بیعت کردند.[۱۶۹]
همچنین حذیفه بن‏یمان که از صحابی بزرگ پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) بود و در کوفه زندگی می‏کرد، بر منبر رفت و خطاب به مردم گفت:ای مردم از خدا بترسید و علی (علیه السلام) را یاری کنید. به خدا او از اول تا به آخر بر حق بوده‏است. سپس مانند هاشم مرقال دست راست خود را بر دست چپ گذاشت و گفت: خداوندا شاهد باش که من با علی (علیه السلام) بیعت کردم.[۱۷۰]
در اصلاحات سیاسی که حضرت انجام داد تمام عمال عثمان را برکنار کرد، به جز ابوموسی اشعری که با توصیه مالک اشتر بر جایگاه خود ابقا شد.[۱۷۱]
در جریان جنگ جمل هنگامیکه امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) به ذی قار وارد شد، نمایندگان خود را به کوفه اعزام کرد تا سپاه کوفه را به سوی امام (علیه السّلام) برای جنگ جمل بسیج کنند. کوفیان برای مشورت در مورد ملحق شدن به سپاه امام (علیه السّلام) نزد ابوموسی آمدند و از وی نظر خواستند. ابوموسی گفت: راه آخرت این است که بر جای خود بمانید و راه دنیا این است که حرکت کنید. نمایندگان امام (علیه السّلام) او را سرزنش کردند. امّا ابوموسی گفت: به خدا بیعت عثمان برگردن من و امام شماست. اگر بخواهیم جنگ کنیم که قاتلان عثمان کشته نشوند، ما نمی‏جنگیم.
امام علی (علیه السلام) پس از اطّلاع از سخنان ابوموسی، عبدالله بن عباس و مالک اشتر را به کوفه فرستاد. آنها با ابوموسی سخن گفتند و چون نتیجه نگرفتند از بعضی مردم کوفه خواستند تا ابوموسی را راضی کنند. اما ابوموسی نطقی ایراد کرد و جنگ با ناکثین را فتنه خواند و مانع بسیج مردم شد. پس از بازگشت بی نتیجۀ ابن عباس، امیرالمؤمنین (علیه السلام)، امام حسن (علیه السلام) و عمار یاسر را به کوفه فرستاد. امام حسن (علیه السلام) به ابوموسی فرمود: چرا مردم را از یاری با ما باز می‏داری؟ ولی او همچنان مخالفت کرد و گفت: «ای مردم کوفه از من اطاعت کنید تا پناهگاه اعراب شوید. مظلومان به شما پناه آورند و درماندگان در پناه شما ایمن شوند. ای مردم وقتی فتنه به شما روی می‏آورد با شک وتردید همراه است و چون می‏گذرد، حقیقت آن روشن می‏شود. این فتنه تفرقه انداز معلوم نیست از کجا نشأت گرفته‏است و به کجا خواهد رسید. شمشیرهای خود را غلاف کنید و در گوشه خانه‏هایتان بنشینید. کسی که در فتنه در خواب باشد بهتر است از کسیکه ایستاده باشد و کسیکه ایستاده باشد بهتر از کسی است که در آن بدود.» اما زید بن صوحان و حجر بن عدی و عدی بن حاتم و هند بن عمرو برخاستند و مردم را به اطاعت از امیرالمؤمنین (علیه السلام) فراخواندند. بدین صورت مردم بسیج شدند. سپس امام (علیه السلام) ابوموسی را عزل کرد و قرظه بن کعب انصاری را به حکومت کوفه منصوب کرد و به ابوموسی نوشت: «علاقۀ تو به زمامداری کوفه مانع از آن می‏شود که دستور مرا اجرا کنی. حسن و عمار را فرستادم تا مردم را حرکت دهند و قرظه بن کعب را زمامدار شهر کردم. از کار ما با مذمت و خفت کناره گیری کن. اگر کنار نروی دستور داده‏ام تو را بیرون کنند و اگر مقاومت کنی و بر تو غلبه یابند، پاره پاره‏ات کنند.»
هنگامیکه نامه حضرت علی (علیه السّلام) به ابوموسی رسید، کناره گیری کرد و مردم به سوی امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) حرکت کردند. اما تلقینات سوء ابوموسی اشعری با قیافه ظاهرالصلاحش در برخی از اهل کوفه مؤثر واقع شده بود، زیرا از کوفه، پایگاه و اردوگاه بزرگ مسلمانان، آن گونه که انتظار می‏رفت، در اجابت فرمان خلیفه نیروی چشمگیری بسیج نشد.[۱۷۲] بعد از آن ابوموسی در عرض، منطقه‏ای از سرزمین شام مستقر شد،[۱۷۳] و از صحنه سیاست خارج شد تا زمانیکه در جریان انتخاب حَکَم در حکمیت بعد از جنگ صفین توسط اشعث بن قیس و یارانش بر امام (علیه السّلام) تحمیل شد.
تفصیل ماجرا از این قرار است: بعد از آنکه امام (علیه السّلام) تحت فشار اشعث و عبدالله بن کواء مجبور به قبول حکمیت شد، نوبت به تعیین داور برای حکمیت رسید. معاویه، عمروعاص را که شخصی زیرک بود از جانب خود به عنوان حکم معرفی کرد. از اینرو امیرالمؤمنین (علیه السّلام) هم درصدد معرفی گزینه‏ای مناسب برای این کار بود. بنابراین ابن عباس را معرفی کرد و فرمود اگر معاویه عمروعاص را انتخاب کرده است در برابر فرد قریشى (عمروعاص) جز گزینش قریشى (ابن عبّاس) مناسب نیست. شما هم در برابر او عبد اللّه بن عباس را برگزینید، زیرا فرزند عاص گرهى را نمى‏بندد مگر اینکه ابن عبّاس آن را مى‏گشاید، یا گرهى را باز نمى‏کند مگر اینکه وی آن را مى‏بندد، امرى را محکم نمى‏کند مگر اینکه ابن عبّاس آن را سست مى‏گرداند وکارى را سست نمى‏کند مگر اینکه آن را محکم مى‏سازد. اما اشعث و یارانش گفتند: ما ابوموسی اشعری را برای حکمیت انتخاب می‏کنیم. امام (علیه السلام) فرمود: من هرگز به این کار راضى نمى‏شوم وچنین حقّى به او نمى‏دهم. اما آنها گفتند: ما جز به او به کسى رأى نمى‏دهیم. ابوموسی بود که ما را از روز نخست از این جنگ بازداشت و آن را فتنه خواند. و دستش به این جنگ آلوده نشده است. امام (علیه السلام) فرمود: ابوموسى اشعرى کسى است که در روزهاى نخست خلافت از من جدا شد ومردم را در جنگ جمل از یارى من بازداشت و براى دورى از کیفر پا به فرار نهاد تا اینکه او را امان دادم و به سوى من بازگشت. من ابن عبّاس را براى داورى بر مى‏گزینم. اشعث بن قیس، زید بن حصین و مسعر بن فدکی گفتند: براى ما، تو و ابن عبّاس فرق نمى‏کنید. کسى را برگزین که نسبت به تو و معاویه یکسان باشد. امام (علیه السلام) فرمود: پس من مالک اشتر را انتخاب مى‏کنم. اما آنها گفتند: مالک اشتر خود از کسانی است که به ادامه جنگ راضی بود ما او را هم قبول نداریم. امام (علیه السلام) فرمود: من از آن بیم دارم که یمنىِ شما فریب بخورد، زیرا عمروعاص شخصى است که در انجام مقاصد خود از هیچ چیز ابا ندارد. اما اشعث گفت: به خدا سوگند که هرگاه یکى از آن دو حَکَم یمنى باشد، براى ما بهتر است، هرچند بر خلاف خواسته ما داورى کند. وهرگاه هر دو مضرى باشند براى ما ناخوشایند است، هرچند مطابق خواسته ما داورى نمایند. امیرالمؤمنین على (علیه السلام) فرمود: بنابراین فقط ابوموسى را قبول دارید؟ گفتند: آرى . فرمود: در این صورت هر چه می‏خواهید بکنید.
هنگامیکه ابوموسی وارد شد، مالک اشتر به حضور امام على (علیه السلام) آمد و گفت: اى امیرالمومنین ، مرا به مقابله عمرو بن عاص بفرست. سوگند به کسى که خدایى جز او نیست اگر چشم من بر او بیفتد او را خواهم کشت. احنف بن قیس هم به حضور امام على (علیه السّلام) آمد و گفت : اى امیرالمومنین تو گرفتار زیرکترین شخص شده‏اى، کسى که در آغاز اسلام با خدا و رسول خدا جنگ کرده است. من هم ابوموسى را آزموده و سنجیده‏ام ، او را مردى تنگ مایه یافته‏ام که تیغش کند است ، و براى این گروه فقط مردى لازم است که چنان با آنان نزدیک شود که تصور کنند با ایشان فاصله داشته باشد. اگر مى‏خواهى مرا حکم قرار بده یا آنکه مرا نفر دوم یا سوم قرار بده که عمرو عاص هر گرهى را بزند آن را مى‏گشایم و هر گرهى را بگشاید استوارتر از آنرا براى تو مى‏زنم. امام على (علیه السلام) این موضوع را بر مردم عرضه داشت؛ امّا آنها نپذیرفتند و گفتند: کسى جز ابوموسى نباید باشد.[۱۷۴]
ابوموسى پیش از جنگ صفین حدیثى نقل کرده و گفته بود «فتنه‏ها پیوسته بنى اسرائیل را بالا و پائین می برد تا دو حکم انتخاب کردند و آنها حکمى دادند که مورد رضایت پیروان ایشان نبود این امت را نیز پیوسته فتنه‏ها بالا و پائین میبرد تا دو حَکم انتخاب کنند و آنها حکمى دهند که پیروانشان از آن راضى نباشند.» و سوید بن غفله به او گفته بود: «اگر در زمان حکمیت بودی مبادا یکى از دو حکم تو باشى» و او گفت «من؟» گفت «بله تو» ابوموسی پیراهنش را درآورد و گفت: «در این صورت خدا در آسمان مفرى و در زمین محلى براى من قرار ندهد.» در این ایام سوید او را دید و گفت «اى ابو موسى گفته خود را بیاد دارى؟» پاسخ داد «از خدا عاقبت بخواه»[۱۷۵] با این حال ابوموسی پذیرفت تا به عنوان حکم در حکمیت شرکت کند. هنگامیکه ابوموسی می‏خواست برای حکمیت رهسپار دومه الجندل شود، نزد امیرالمؤمنین‏ على (علیه السّلام) آمد و گفت: یا امیرالمؤمنین، عمرو عاص مردى مکّار است و من از کید و مکر او ایمن نیستم، نباید که مرا اغفال کند و مرا به راهی بکشاند که در آن از تو شرم زده شوم. جماعتى از معتمدان اصحاب خویش با من به دومه الجندل بفرست تا از حال من با خبر باشند و اگر فهمیدند که عمرو مکرى مى‏کند و مرا می‏فریبد مرا هدایت کنند. امیرالمؤمنین (علیه السّلام) شریح بن هانى را با پانصد سوار فرستاد، تا از حال أبوموسى باخبر باشند. در اثناى راه شریح به أبوموسى گفت: بدان که کار بسیار حساسی را قبول کرده‏اى و امرى خطرناک است که خویش را در معرض آن قرار داده‏ای . اگر تو در گفتار یا کردار اشتباه و سهوی بکنی اصلاح آن به هیچ وجه ممکن نیست. عمروعاص را خوب بشناس. کسی است که از خدا نمی ترسد و دین را به دنیا فروخته است. مواظب باش تا آن خدّاع مکّار دم بریده غدّار رنگى نیامیزد و تو را در ورطه هلاکت نیندازد. أبوموسى گفت: اشتباه نمی‏کنم و سعی می‏کنم کاری کنم که رضاى هر دو قوم در آن باشد. بنابراین ابو موسى و شریح با اصحاب و اتباع خویش به سمت دومه الجندل روانه شدند و معاویه شرحبیل بن سمط الکندىّ را با فوجى انبوه از سواره همراه عمرو عاص فرستاد. هنگام وداع أحنف بن قیس به أبو موسى گفت:
کار بسیار مهمی را به گردن گرفته‏ای که اگر غفلت کنی و عراق را ضایع گردانى، بعد از آن هرگز جبران نمی‏شود. اگر از خدا بترسى و بعد از تأمّل و تفکّر تصمیم بگیری ثمرات آن را می‏بینی و در این جهان خوش نام می‏شوی و در آن جهان از زمره نیکبختان و صدّیقان می‏باشى، ولی اگر فریب عمروعاص را بخوری، هر دو جهان از دست تو می‏رود و خسر الدنیا و الاخره می‏شوی. هنگامیکه عمرو عاص را دیدی، زیاد احترامش نکن و بگذار ابتدا او بر تو سلام گوید و اگر تو را بر بساط خود مهمان کرد قبول نکن و با او در یک خانه و سرا نباش. ابوموسى گفت: هر چه گفتی با کمال میل اجرا می‏کنم.
هنگامیکه ابوموسى به دومه الجندل رسید عمرو عاص به آنجا رسیده بود، به استقبالش آمد و به او سلام کرد. ابوموسى دست او را گرفت و بر سینه‏اش گذاشت و گفت: اى برادر، مدّت دوری ما طولانی شده بود و من مشتاق دیدار تو بودم. امیدوارم خداى تعالى آنچه را که صلاح و صواب است، برای ما میسّر گرداند. سپس، عمرو، ابوموسى را بر بساط خویش مهمان کرد و ساعتى با هم هر نوع سخنی گفتند و غذا خوردند. روزها به همین روال گذشت. آن دو ساعتى در هر باب سخن مى‏گفتند، و باز مى‏گشتند. چون روزها گذشت و این دو حکمى نکردند، مردم عمرو و ابوموسى را سرزنش کردند وگفتند: این کار بسیار طول کشید و شما هنوز حکمى نکرده‏اید. از آن مى‏ترسیم که مدّت منقضى شود و شما تصمیمی نگرفته باشید و دوباره جنگ سر بگیرد. مردم چون این سخنان را گفتند، عمرو برخاست و نزد ابوموسى رفت و به او گفت: نظر تو در مورد خونخواهی عثمان توسط اهل شام چیست؟ ابوموسى گفت: آن روزها که عثمان در خانۀ خود محصور بود و از معاویه مدد خواست معاویه او را مدد نکرد در حالیکه مى‏توانست، اگر من در مدینه بودم، او را یارى می‏کردم و مى‏دانى که على (علیه السّلام) در بنى‏هاشم از معاویه در بنى امیّه شریفتر است. عمرو گفت: راست مى‏گویی ‏ولی اگر کسى گوید که معاویه از طلقاست و پدر او احزاب بود، راست می‏گوید و اگر دیگرى گوید که على (علیه السّلام) قاتلان عثمان را نزد خویش پناه داده است و انصار عثمان را در جنگ جمل کشته است هم راست گفته باشد تو چه گویى؟ مصلحت آن است که من معاویه را خلع کنم و از خلافت بیرون آورم و تو هم على (علیه السّلام) را وکار خلافت را به شورا بسپاریم.
قرار بر این شد که روز دوشنبه رأی خود را اعلام کنند. دوشنبه مردم را حاضر کردند تا رأی را اعلام کنند. ابوموسی به عمروعاص گفت: بر منبر برو و معاویه را عزل کن تا من هم علی را عزل کنم. اما عمرو گفت: سبحان الله! من در این حدّ نیستم که پیش از تو سخنى بگویم یا کارى کنم. خداى تعالى تو را در ایمان و هجرت بر من مقدّم گردانیده است، ابتدا تو سخن بگو و مردم را از تصمیم خود آگاه کن سپس من طبق توافق دیروز سخن می گویم.
ابوموسى بر منبر رفت و بعد از حمد بارى تعالى گفت: اى مردم، بدانید که بهترین خلق آن کس باشد که نفس خویش را بهتر محافظت کند و بدترین خلق آن باشد که دل به کار خود ببندد. مى‏دانید که در این جنگ چند هزار خلق کشته شد و من در این کار اندیشه کرده‏ام و رأیى زده‏ام، که در آن صلاح مسلمانان است و آتش این فتنه فرو می‏نشیند و خون مسلمانان که مانده‏اند حفظ شود . رأى من آن است که على (علیه السّلام) و معاویه را از خلافت خلع کنیم و ایشان را از این کار بیرون آوریم و زمام این کار بزرگ را به شورا حواله کنیم. حال بدانید اى مردمان که من على (علیه السّلام) را از خلافت بیرون آوردم چنانکه انگشتر خویش را از انگشت بیرون آوردم. و سپس ابوموسی انگشترش را از انگشتش بیرون آورد و ساکت ایستاد. سپس، عمروعاص بر منبر رفت و خداى تعالى را حمد و ثنا گفت. سپس، گفت: اى مردم، ابوموسى اشعرى که وافد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) است از یمن و صاحب مقام ابوبکر است و عامل عمر بن الخطّاب و حَکم اهل عراق است، این ساعت على (علیه السّلام) را از خلافت عزل کرد چنانکه همه شما دیدید و شنیدید. من معاویه را به خلافت نصب می‏کنم، چنانکه انگشتر خویش در انگشت کردم شما گواه باشید. این را گفت و نشست. ابوموسى گفت: لا و الله، این چنین با هم قرار نگذاشته بودیم. لعنت خدا بر تو باد اى مکّار، اى فاسق جبّار بدکار. اینچنین ابو موسى عمرو را دشنامهاى قبیح داد و عمرو نیز أبوموسى را دشنام داد. اهل عراق هم مى‏گفتند: آخر عمروعاص، ابوموسى را فریب داد. نبایستى که ابوموسى را حَکم می‏کردیم.
امیرالمؤمنین (علیه السّلام) عداوت و حماقت ابوموسی را مى‏شناخت برای همین راضى نبود که او حکم شود. ولی سپاهیانش حرف او را قبول نکردند و در فرستادن أبوموسى اصرار کردند تا سرانجام کار به اینجا رسید. سپس، أبوموسى از شرم امیرالمؤمنین (علیه السّلام) و ترس اصحاب او و شماتت مردم قدرت بازگشت نداشت. به همین دلیل از همان جا به مکّه رفت.[۱۷۶]
در تاریخ قضاوت‏ها و تحلیل های مختلفی در مورد ابوموسی اشعری و عملکرد وی در حکمیت آمده است. برخی او را مردی ساده لوح می‏خوانند که فریب عمروعاص را خورد و بعد هم شرمگین و پشیمان شد. اما به نظر می‏رسد چنین نیست. همانطور که امیرالمؤمنین (علیه السّلام) در ابتدای انتخاب حکم فرموده بود او مردی ساده بود که فریب دادن او از سوی عمروعاص بسیار سهل بود اما آنچه حضرت تأکید داشت سابقه عداوت ابوموسی با امیرالمؤمنین (علیه السّلام) بود که این عداوت در داوری او تأثیر گذاشت. به نظر می‏رسد ابوموسی در پایان داوری تظاهر کرد که فریب خورده است زیرا بعد از آن همه سفارش از جانب افراد مختلف که مبادا فریب بخوری و حتی در لحظۀ آخر ابن عباس هم به او تأکید کرد که زودتر از عمروعاص نظر خود را اعلام نکن، بعید است که باز هم فریب خورده باشد. بعد از داوری هم به عرض بازنگشت بلکه می‏توان گفت از ترس خشم امام (علیه السّلام) یا اصحاب به مکه پناه برد. همانطور که پیش از این آوردیم ابوموسی در بیعت با امام (علیه السّلام) تعلل کرد. شاید آنقدر شیفته عثمان بود که نور ولایت امیرالمؤمنین (علیه السّلام) را نتوانست ببیند و در بیعت تأخیر کرد. بعد از آن هم مانع پیوستن کوفیان به سپاه امام (علیه السّلام) در جریان جنگ جمل شد و در گفتگوهای خود با عمروعاص این اعتقاد را داشت که قاتلان عثمان نزد امیرالمؤمنین (علیه السّلام) است. شاید کینۀ او از امام (علیه السّلام) زمانی شدت گرفت که به دستور ایشان از دارالامارۀ کوفه اخراج شد و موقعیت و اعتبار خود را از دست داد. در هرصورت ابوموسی از کسانی است که به خلفای پیشین وفادار بوده و خدمت می‏کرده ولی بزرگترین خیانت را به امیرالمؤمنین علی (علیه السّلام) کرده است و از کسانی شد که حضرت او را در قنوت نماز خود در کنار اسم معاویه لعن می‏کرد. این خیانت ابوموسی صدمات جبران ناپذیری را به حکومت امیرالمؤمنین (علیه السلام) زد که یکی از این صدمات، جدا شدن گروهی به اسم خوارج است که در بخش بعدی آن را شرح می‎دهیم.
۴.۱.۳. اهل کوفه
همانطور که در ابتدای این بخش آمد مادیگری و دنیاپرستی در مردم رسوخ کرده بود. غیر از شخصیت هایی که نام بردیم روح مادیگری بر کل جامعه حکم فرما شده بود. مردم کوفه بیشترین نافرمانی را داشتند زیرا شخصیت عدالت پیشه حضرت با توقعات، حرص و طمع اهل کوفه سازگار نبود،[۱۷۷]و مانع اجابت فرمان امام (علیه السّلام) از طرف توده مردم می‏شد. هنگامیکه حضرت (علیه السّلام) آنها را برای جنگ می‏خواند، بهانه‏های مختلف می‏آوردند و امام (علیه السّلام) را اجابت نمی‏کردند. بعد از جنگ جمل دریافته بودند که دیگر خبری از سیل غنائم یا برده و کنیز نیست. بعد از جنگ جمل توقع دستیابی به غنایم بسیاری داشتند امّا امیرالمؤمنین (علیه السلام) مانع دست درازی آنان به اموال مسلمین شد. یکی از یاران آن حضرت (علیه السلام) گفت: چرا کشتن اینان برای ما حلال است ولی کشتن و اسیر کردنشان برای ما حرام؟ امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود: مسلمانان را نمی‏توان به اسارت گرفت و اموال آنان را به غنیمت برد جز آنچه را در جنگ بکار برده‏اند. حتی یاران ایشان در اسیر گرفتن زنان اصرار داشتند تا جاییکه حضرت (علیه السلام) فرمود: بگویید عایشه سهم کدام یک از شما می‏شود؟ با این حرف آنان قانع شدند.[۱۷۸] بنابراین در جنگ های بعدی که از طرف امام (علیه السّلام) خوانده می‏شدند، ایشان را اجابت نمی‏نکردند و بهانه‏های مختلفی می‏آوردند. به عنوان مثال هنگامیکه امام على (علیه السّلام) از جنگ خوارج فارغ شد براى مردم خطبه‏اى خواند، بعد از حمد و ثناى خداوند فرمود: اى مردم، خداوند به شما احسان کرد، و در یارى کردن شما، شما را عزت بخشید. اینکه بلافاصله به طرف دشمن خود بسوى شام حرکت کنید. اما آنها گفتند: یا امیرالمؤمنین تیرهاى ما تمام شد و شمشیرهاى ما کند گردید، و سرهاى نیزه‏هاى ما کار نمى‏کند و بیشتر آنها شکسته شده‏اند، ما را به طرف شهر خودمان برگردانید تا خود را با بهترین وسائل مستعد کنیم و براى دشمن خود را آماده سازیم. گروهى از ما در این جنگ کشته شده‏اند، یا امیرالمؤمنین بر عده ما بیفزا و تا ما با تعداد بیشترى به طرف دشمن خود رهسپار گردیم. همچنین بعد از آنکه مردم از رفتن به طرف شام خوددارى کردند، امیرالمؤمنین على (علیه السّلام) در لشگرگاه نخیله حاضر شد و دستور داد مردم از لشگرگاه خارج نگردند و خود را براى جهاد آماده سازند، و براى دیدن زنان و فرزندان خود کمتر رفت و آمد نمایند، و براى رفتن به طرف شام مهیا گردند. ابتدا مردم در نخیله با امام على (علیه السّلام) باقى ماندند و چند روزى در آن جا بودند اما بعد اندک اندک از آنجا بیرون رفتند و به کوفه برگشتند، در این هنگام امام (علیه السّلام) با چند نفر از معروفان آنها در آنجا ماند. بعد از مدتی لشگرگاه خالى شد و آنهایى که به طرف شهر رفته بودند به نخیله برنگشتند و چند نفری هم که در لشگرگاه مانده بودند به کوفه برگشتند، هنگامى که امام على (علیه السّلام) دید لشگرگاه خالى شد او هم به کوفه برگشت. بکر بن عیسى نقل می کند: على (علیه السّلام) براى مردم خطبه خواند، و آنها را براى جنگ با معاویه دعوت کرد. اما آنها گاهى مى‏گفتند سرد است و گاهى جواب مى‏دادند گرم مى‏باشد، و با این بهانه‏ها از جهاد فرار کردند و از اطراف آن جناب پراکنده شدند.[۱۷۹] بنابراین به بهانه های مختلف در یاری امام (علیه السّلام) کوتاهی می‏کردند. ‏
همچنین آن زمانیکه نعمان بن بشیر از طرف معاویه برای ترساندن مردم به ساحل فرات و سرزمین عراق حمله ور شد و خبر غارت هایش به امیرالمؤمنین (علیه السّلام) رسید، امام على (علیه السّلام) بالاى منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى چنین فرمود: «اى اهل کوفه هر گاه یکى از عقاب‏هاى شامیان به طرف شما حمله می کند، شما درهاى خانه‏هاى خود را محکم مى‏کنید، و در خانه‏هاى پنهان مى‏شوید و خود را در سوراخها مخفى مى‏سازید. شما مانند سوسمارها و کفتارها در لانه‏هاى خود فرو مى‏روید به خداوند سوگند به ذلت خواهد رسید، شما مانند تیرهائى هستید که سر آن شکسته و اثرى ندارد، اف بر شما باد که از شما جز رنج و مشقت چیزى ندیدم، واى بر شما، یک روز با شما آهسته صحبت مى‏کنم و روزى فریاد مى‏زنم. شما نه فریاد را پاسخ مى‏دهید، و نه در هنگام جنگ پایدارى مى‏کنید، من اینک گرفتار شما شده‏ام، گوشهایتان کر شده و سخن‏ها را نمی شنوید، کور هستید و چیزى را مشاهده نمى‏کنید، لال مى‏باشید و قدرت سخن گفتن ندارید، من در برابر همه این مشکلات، خداوند را حمد مى‏کنم. واى بر شما به طرف برادرتان مالک بن کعب بروید اینک نعمان بن بشیر با گروهى از شامیان در منطقه او فرود آمده‏اند، اکنون به آن طرف بشتابید شاید خداوند به وسیله شما بنیاد ظالمان را براندازد» سپس حضرت از منبر فرود آمد. مردم به سخنان آن حضرت گوش ندادند و خود را براى رفتن به طرف مالک بن کعب آماده نساختند، بعد از این امیرالمؤمنین (علیه السّلام) براى بزرگان و سران قبائل پیام فرستاد ولى آنها هم کارى نکردند و پاسخى ندادند و فقط تنها کسیکه به دفاع از حضرت (علیه السّلام) پرداخت، عدی بن حاتم بود. خطاب به مردم گفت: به خداوند سوگند این یک شکست زشتى است شما کار خوبى انجام ندادید ما این چنین بیعت نکردیم، ما نباید او را تنها بگذاریم. سپس خدمت امام على (علیه السّلام) رسید و عرض کرد: یا امیرالمؤمنین من هزار نفر از قبیله طى را همراه دارم و آنها از من اطاعت مى‏کنند، اگر میل دارید من به طرف آنها مى‏روم. امیرالمؤمنین على (علیه السّلام) فرمود: من نمى‏خواهم یک قبیله عرب را تنها به طرف آنها بفرستم. شما در نخیله حاضر شوید و لشگریان خود را در آنجا جمع کنید. عدی بن حاتم هم رفت و در آنجا اقامت گزید، امیرالمؤمنین على (علیه السّلام) براى هر نفر هفتصد درهم مقرر کرد، هزار نفر هم غیر از قبیله طى در آنجا جمع شدند و عدى با آن دو هزار نفر دنبال نعمان را گرفتند و تا نزدیک شام پیش رفتند و برگشتند.[۱۸۰]
کوفیان چنان مشغول دنیاپرستی شده بودند که دیگر حرف های امام خود را نمی‏شنیدند تا آنجا پای بیعت خود بودند، که منافاتی با دنیای آنها نداشته باشد. خو گرفتن آنها به دنیا، دین آنها را به باد داده بود و جرأت معاویه را برای دشمنی با حضرت (علیه السّلام) بیشتر کرده بود. بعد از جریان حکمیت، روزی معاویه از ابوالعریان پرسید: اى هیثم عراقیان بیشتر به على علاقه دارند یا شامیان به من؟ او پاسخ داد: عراقیان قبل از اینکه در بین آنها اختلاف‏ پیدا شود بیشتر از على حمایت مى‏کردند تا شامیان از تو. زیرا مردم على را به خاطر دین دوست ‏داشتند، ولى شامیان براى دنیا پیرامون تو را گرفته بودند، اهل دین صبور هستند چون بصیرت و بینائى دارند. ولى اهل دنیا دنبال طمع مى‏باشند، و همه چیز را فداى دنیا مى‏کنند، ولى اکنون اهل عراق هم دین را رها کردند و متوجه دنیا شدند و بسوى تو مى‏آیند.[۱۸۱]
تقسیم عادلانه بیت المال بزرگان کوفه را که با حضرت بیعت کرده بودند نیز از حضرت دور کرده بود. ثقفی به نقل از مغیره ضبّى می‏گوید: بزرگان اهل کوفه و سران قبائل با على (علیه السّلام) مخالف بودند زیرا آن حضرت بیش از آنچه استحقاق داشتند به آنها نمى‏داد، آنها همه طرفدار معاویه بودند زیرا او به هر یک از اشراف دو هزار درهم مى‏داد.[۱۸۲] بزرگان و اشراف از امیرالمؤمنین (علیه السّلام) انتظارتی داشتند که با روحیه عدالت پیشه امیرالمؤمنین (علیه السّلام) سازگار نبود برای همین امام را یاری نمی‏کردند. گروهى از یاران امام على (علیه السّلام) که مشاهده می‏کردند، معاویه به هر کس هر چه دلش مى‏خواهد مى‏دهد و اشراف و عرب و قریشیان را بر دیگران برترى مى‏بخشد نزد حضرت رفتند و گفتند: یا امیرالمؤمنین این اموال را تقسیم کن و اشراف و اعراب را بر دیگران فضیلت بده، و قریشیان را بر موالیان و غیر عرب امتیاز عطا کن، و در غیر این صورت آنها از شما فرار مى‏کنند و به طرف دشمنانت مى‏روند. امیرالمؤمنین علی (علیه السّلام) فرمود: شما به من امر مى‏کنید من از طریق ستم و تعدى از مردم یارى بخواهم. نه، به خداوند سوگند این کار را نخواهم کرد، و ازطریق ظلم مردم را به یارى طلب نخواهم کرد تا آنگاه که آفتاب طلوع مى‏کند و ستاره در آسمان مى‏درخشد. به خداوند سوگند اگر اموال آنها در اختیارم بود باز هم با مردم مساوات مى‏کردم، در حالیکه این اموال متعلق به مردم مى‏باشد، سپس حضرت (علیه السّلام) مدتى سکوت کرد و بار دیگر سخن آغاز کرد و گفت: هر کس مالى دارد باید آن را در طریق فساد خرج نکند، و از گناه و معصیت دورى نماید، کسى که مال خود را در راه غیر مشروع مصرف نماید تبذیر و اسراف کرده است، این اشخاص با صرف اموال خود از طریق غیر مشروع در میان مردم نامى براى خود بدست مى‏آورند، و اسم خود را بر سر زبانها مى‏اندازند ولى در نزد خداوند مقامى ندارند.[۱۸۳]
حضرت علی (علیه السّلام) هیچگاه و به هیچ قیمتی حاضر نشد ذره‏ای بی‏عدالتی کند تا یارانی را گرد خود جمع کند. حضرت (علیه السّلام) زمانیکه که می‏خواست حکومت را قبول کند با همه اتمام حجت کرده بود که برای احیای سنت پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) حکومت را قبول می‏کند، حال چگونه می توانست طبق روش عثمان و معاویه رفتار کند. حضرت (علیه السّلام) حکومت را قبول کرده بود تا به این وسیله بتواند حق مظلمومی را بگیرد نه اینکه خود صحه بر کار ظالم بگذارد. چنانکه بعد از بیعت مردم حضرت (علیه السّلام) فرموده بود:
«لَوْ لَا حُضُورُ الْحَاضِرِ وَ قِیَامُ الْحُجَّهِ بِوُجُودِ النَّاصِرِ وَ مَا أَخَذَ اللَّهُ عَلَى الْعُلَمَاءِ أن لا یُقَارُّوا عَلَى کِظَّهِ ظَالِمٍ وَ لَا سَغَبِ مَظْلُومٍ لَأَلْقَیْتُ حَبْلَهَا عَلَى غَارِبِهَا وَ لَسَقَیْتُ آخِرَهَا بِکَأْسِ أَوَّلِهَا»
« اگر این بیعت کنندگان نبودند، و یاران، حجّت بر من تمام نمی‏نمودند، و خدا علما را نفرموده بود تا ستمکار شکمباره را برنتابند و به یاری گرسنگان ستمدیده بشتابند، رشته این کار را از دست می‏گذاشتم و پایانش را چون آغازش می‏انگاشتم و چون گذشته، خود را به کناری می‏داشتم.»[۱۸۴]
با این همه روش عدالت پیشه حضرت (علیه السّلام) یاران را از ایشان دور می‏کرد. غلام مالک اشتر می گوید: امام على (علیه السّلام) به مالک اشتر فرمود: چرا مردم بطرف‏ معاویه فرار مى‏کنند؟ مالک گفت: یا امیرالمؤمنین ما با مردمان بصره، با بصریان و کوفیان جنگ کردیم در آن هنگام مردم یک راى داشتند. بعد از آن مردم اختلاف کردند و با هم دشمن شدند، و نیت‏ها ضعیف شد و عدالت تقلیل پیدا کرد، شما با آنها به عدالت رفتار مى‏کنید، و حق را در نظر مى‏گیرید و فرقى بین بزرگ و کوچک نمى‏گذارید و براى کسى امتیازى قائل نیستید. در این هنگام گروهى که با تو بودند، به خاطر عدالت و انصاف ناراحت شدند، و نتوانستند عدالت شما را تحمل کنند از این رو به طرف معاویه رفتند، اما معاویه به حق و عدالت رفتار نمى‏کند و به هر کس هر چه دلش مى‏خواهد مى‏دهد، از این جهت اشراف و توانگران و اهل دنیا به طرف او رهسپار شدند. مردم اهل دنیا هستند و تحمل حق و عدالت را ندارند، آنها به خاطر مسائل د

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...